ادامـه از قسمت قبل

قسمت ۷۱

افشین داشت مـیگفت مـیدونم من و پدرم بدترین و کثیف ترین کار رو درون حقت کردیم و انتظار ندارم ما رو ببخشی
اما من…
که صدای جیغ سالن رو برداشت
با توانی کـه نمـیدونم از کجا اومد دویدم سمت اتاق سامـی
چشماش بسته بود اصلا مرده بود دویدم جلو دستشو گرفتم
فریـاد زدم سامـی، ع دست مردونه سروم خورده سامـی چشماتو باز کن خدای من هنوز زنده بود
چشاشو بـه زحمت باز کرد
مـیون گریـه گفتم سامـی من هیچکی رو نکشته بودم
من تو الکلی مجازات شدیم
به گناه نکرده ما رو سوزندن سامـی
به گناه نکرده تو رو از من گرفتن
به گناه نکرده بدنمون کبود شد و دلمون خون
به زحمت گفت مـیدونم افشین همـه چیو بهم گفت آخرین قطره اشکش ریخت روی بالش
و چشماشو به منظور همـیشـه بست
نـه، نـه این واقعیت نداشت
ساااامـی، سامـی پاشو این حق ما نیست
ساااااامـی
شونـه هاشو گرفته بودم و تکون مـیدادم
پرستارا بـه زحمت منو ازش جدا
فریـاد زدم ولم کنید لعنتیـا ولم کنید
افشین اومد بازومو کشید دستمو کشیدمو گفتم بـه من دست نزن
داشتم خفه مـیشدم حتما مـیرفتم
در عرض چند ساعت فهمـیدم دو سال بیگناه مجازات شدم
در عرض چند ساعت فهمـیدمـیو نکشتم
که اشکهای مادرم ده سال پیر شدن پدرم
بخاطر ظلم بزرگی بوده کـه مثل مار موذیـانـه دور زندگیمون پیچید
در عرض چند ساعت
تک تک پایـه های زندگیم با کلنگ حقیقت ویرون شد
در عرض چند ساعت فهمـیدم زندگی خیلی بیرحم تر از اونی کـه فکر مـیکردم خیلی بیرحم
فقط مـیخواستم برم
از مـیون اشباح گریـان گذشتم
و قدم بـه قلب داغدار خیـابان گذاشتم کـه خیس از اشکهای آسمان بود
مثل یـه جنازه کنار خیـابون مـیرفتم
که صدای پیـاپی بوق ماشینی بـه روح زخم خوردم سوهان کشید
برگشتمو نگاش کردم
افشین بود
گفت بیـا بشین برسونمت خونـه
رومو برگردوندم و به راهم ادامـه دادم
ماشین رو نگه داشت اومد پایین بازومو گرفت
اما اینبار مثل آدمـی مسخ شده اعتراضی نکردم
دیگه توانی هم به منظور اعتراض نداشتم
منو رو صندلی نشوند که تا رسیدیم خونـه
زنگو زد
مش صفر اومد دم در
آشفته بود گفت خانوم کجا بودین
آقا حالشون خیلی بد بود
همـه چیو شکستن و رفتن بیرون
به حیـاط نگاه کردم گلدون ها هر کدوم یـه سمت شکسته بود
از پله ها بالا رفتم و وارد خونـه شدم
گلدون آفتاب گردونم هزار تکه شده بود
کوسن ها هر کدووم بـه یـه طرف پرت شده بود همـه جا پر از تکه های شکسته بود
افشین پشتم اومد تو داشت با حیرت بـه خونـه نگاه مـیکرد
رفتم سمت تی وی و دی وی دی رو روشن کردم
نشستم رو مبل
افشین گفت داری چیکار مـیکنی
با گریـه گفتم مگه نمـی بینی مـیخوام کارتون ببینم

قسمت ۷۲

رفتم سمت تی وی و دی وی دی رو روشن کردم
نشستم رو مبل
افشین گفت داری چیکار مـیکنی
با گریـه گفتم مگه نمـی بینی مـیخوام کارتون ببینم
گفت صبا پاشو ببرمت بیمارستان
و درون همـین حین مدام شماره علیرضا رو مـیگرفت
تا بالاخره جواب داد
افشین عصبی فریـاد زد لعنتی کجایی
پاشو بیـا خونـه
یـه رب بعد علیرضا درو کوبوند و وارد شد
تا چشمش بـه من افتاد بـه سمتم حمله ور شد
و منو گرفت زیر مشت و لگد افشین دوید سمتمون
وسط درد عمـیقی کـه تو پهلو و کمرم مـیپیچید
صدای پر خشمشو مـیشنیدم کـه فریـاد مـیزد
من مـیدونستم تو هرزه ای همتون مثل همـید
مـیدونستم آخرش با اون پسره فرار مـیکنی
چیـه قالت گذاشت سر کار بودی بدبخت
دوباره مثل یـه تفاله برگشتی پیش خودم
ت کدوم گوریـه چرا هیچکی خونتون نبود آره همتون با هم همدست بودین و منو احمق فرض کردین
خدای من فقط آخر حرفای مو شنیده بود جایی کـه م گفت زود خودتو برسون سامـی منتظره
دیگه ضرباتشو حس نمـیکردم بدنم بی حس شده بود
اصلا هیچی حس نمـیکردم
افشین فریـاد مـیزد ولش کن لعنتی کشتیش
اما نمـیتونست از من جداش کنـه
در همـین حین علیرضا برگشت و مشت محکمـی تو صورت افشین زد
از فرصت استفاده کردم
و با تمام توانم بلند شدمو بـه سمت اتاق دویدم
و درون رو پشت سرم قفل کردم صدای ضرباتی کـه به درون مـیزد مثل پتک تو سرم مـیخورد
فریـاد زد بیـا بیرون وگرنـه این درو مـیشکنم
با گریـه گفتم برو گمشو ازت متنفرم
و پشت درون نشستم و صدای هق هقم بالا رفت
با عصبانیت بلند شدمو
رفتم سمت دراور و مـیز آرایشم و همـه رو ازمـیز پرتاب کردم اونور
گلدون کنار تختو برداشتمو کوبوندم تو آیینـه
روتختی رو پرت کردم و پرده های پنجره رو کندم
و همزمان فریـاد مـیزدم خدایـا چرا
آخه چرا این زندگی لعنتی تموم نمـیشد
اما من تمومش مـیکنم همـین الان
رفتم سمت پاتختی و بسته قرصای خوابمو برداشتم
لیوان کنار تخت هنوز آب داشت
همـه قرصا رو ریختم تو دهنمو و پشتش آب دادم
صدای درون زدنش محکمتر شده بود فریـاد زد داری اونجا چه غلطی مـیکنی
همـینطور کـه به درون مـیزد
افشین فریـاد زد
علیرضا سامـی مرد
همـین الان
صدای وحشتزده علیرضا رو شنیدم کـه مـیگفت چی
افشین ادامـه داد
من همـه چیو بـه صبا گفتم
گفتم من بودم کـه با پریـا تصادف کردم
خدای من نـه یعنی علیرضا تمام این مدت مـیدونست دیگه تحمل این زندگی لعنتی رو نداشتم
خدایـا نامردی که تا کجا خیـانت که تا کجا
همشون با هم همدست بودن
من و سامـی بیچاره بازیچه یـه مشت حیوون شده بودیم
نـه دیگه نمـیتونستم..
همـه چیو تحمل کردم ولی این یکی نـه.
از داخل وسائل آرایشم تیغی رو برداشتمو با اطمـینان روی مچ دستم کشیدم

قسمت ۷۳

چشمام هی تار و تارتر مـیشد کـه در با یـه ضرب باز شد
و درون آن مـه آلود مرگ دستان علیرضا منو بـه آغوش کشید و بلند کرد
موهای سیـاهم آخرین وداع رو با هوای این خونـه کرد
و قطره اشکم آخرین وداع رو با این قصر پر ملال خداحافظ ای باغ زیبا
یـادته روزی کـه قدم بـه این خونـه گذاشتم هردومون سفید پوش بودیم تو از برف من از کفن عروسی
و حالا هر دو سیـاه پوشیم تو از شب من از مرگ روزی کـه اومدمـی واسم قربونی نکرد و خونی رو سنگفرشت ریخته نشد
اما نگاه کن امروز کـه دارم مـیرم از خون من سنگفرشت رنگین شده
خداحافظ ای باغ زیبا، تنـها دلخوشی من، تو این زندان طلایی خداحافظ : ع دست مردونه سروم خورده افشین درون ماشین رو باز کن
صدای ملتمسانـه علیرضا درون گوشم مـی پیچید خدایـا اینکار و با من نکن
افشیییییین…..
و بعد تاریکی وقتی چشم باز کردم همـه چیز سفید بود
مرده بودم انگار اما بعد از یـه مدت چشمام واضح و واضحتر شد
تو بیمارستان بودم
یـهو علیرضا دوید جلو خدایـا شکرت
چشاتو باز کردی
وای اگه از دستت مـیدادم چیکار مـیکردم
ملافه رو کشیدم رو صورتم و گفتم برو بیرون
گفت صبا
دستمو آورد بالا کـه درد شدیدی که تا عمق وجودم رفت دستمو پانسمان کرده بودن و سرومبود
از زیر ملافه با صدایی کـه به زحمت بیرون مـیومد گفتم دیگه هیچوقت نمـیخوام ببینمت
پرستار اومد تو و به علیرضا گفت لطفا بیرون باشید
وضعیتشون هنوز مناسب نیست
خواهش مـیکنم فعلا بیرون باشید
بعد ملافه رو از رو صورتم کشید
ببین رفت آروم باش استرس روحی واست خوب نیست عزیزم
گفتم خانم پرستار اجازه ندید هیچبیـاد تو
فقط مـیخوام یـه نفر رو ببینم
گفت کی ت
گفتم مگه م اینجاست
گفت آره از صبح هنوز نرفته
با منگی نگاش کردم
و بعد چیزی درون مغزم جرقه زد
خدای من این همون بیمارستانـه
چرا مـیون این همـه جا من حتما بیـام اینجا
یـه دفعه یـادم افتاد سامـی من مادر نداشت
یـادم اومد من قرار بود بیشتر از اینکه من باشـه واسه اون مادری کنـه
سامـی من تنـها بود غریب بود هیچکیو نداشت
گفتم اون ه هم هنوز اینجاست
گفت آره
گفتم مـیشـه ببینمش
گفت ت بیرون خیلی نگرانـه
گفتم مـیشـه اون ه رو صدا کنید
با تردید رفت بیرون
چند لحظه بعد ه با چشمای قرمز اومد تو
گفتم تو کی هستی
دوست شی یـا نامزدش
به چشمام نگاه نمـیکرد سرش پایین بود گفت هیچکدوم من عاشقش بودم
صداش تو سرم زنگ زد عاشقش بودم بودم بودم بودم
گفتم بودی مگه الان نیستی
با گریـه گفت صبا خانوم سامـی مرده
با خنده گفتم آره آره راست مـیگی وقتی یکی مـیمـیره دیگه نمـیگن هست مـیگن بود
صدای خنده هام تبدیل بـه قهقهه‌ شد

قسمت ۷۴

ه ترسیده بود
همونطور کـه مـیخندیدم اشک از چشمام مـیریخت
آره، آره سامـی مرده،سامـی مرده من کشتمش
اما نگاه کن من هنوز زنده م
و بلند بلند گریـه کردم
گفت من مـیفهمم اما..
فریـاد زدم اما چی
تو چطوری وسط زندگی من سبز شدی
چطوری خودتو بهش چسبوندی
اون همـه عو فیلم از کجا اومد یـهو
اگه تو نبودی
وقتی دلم بـه مـهندس قادری خوش شد
نمـیموندم تو اون زندگی کثیف پر خیـانت
تو از کجا یـهو پیدات شد
ساکت سرشو پایین انداخته بود فریـاد زدم چرا لال شدی چرا حرف نمـیزنی
سرشو آورد بالا و گفت مـهندس قادری منو فرستاد بـه عنوان مدیر برنامـه…
وای وای وای خدایـا چرا این روز پر از خیـانت و تموم نمـیشد
در همـین موقع مـهندس قادری اومد تو و با سر بـه ه اشاره کرد کـه بره
گفت ت بیرون خیلی نگرانـه
برگشتمو نگاش کردم گفتم چرا
مگه نگفتی من مثل نداشتتم
با خودتم همـین کارارو مـیکردی
بابا جونم بابای مـهربونم.
مـهندس اشک تو چشماش جمع شد
صداش لرزید
گفت من مستاصل بودم سعی کردم
بهترین کارو کنم چیزی کـه به صلاح همـه باشـه
گفتم صلاح کی گفت تو علیرضا سامـی افشین
آه عمـیقی کشیدم
دستمو نشونش دادم گفتم صلاح من این بود
صلاح سامـی مرگ بود
صلاح ما این بود کـه شما سه که تا دست بـه یکی کنید
گفت قبل از اینکه با علیرضا آشنا بشم فکر مـی کردم شاید مثل این قصه ها کـه یـه تصادفی مـیشـه و دونفر عاشق هم مـیشن
تو هم با علیرضا خوشبختی
ولی وقتی باهاش آشنا شدم دیدم
چه اتفاق وحشتناکی واست افتاده
تمام تلاشمو کردم که تا نجاتت بدم
بخاطر همـین خواستم بیـای تو شرکتمون
تا پولو یـه دفعه بهت بدیم و خلاص بشی اما علیرضا قبول نکرد
یـه روز بهم گفت خیلی دوسش دارم
ولی نمـیتونم بپذیرم واسه منی کـه همـه برام له له مـیزنن اینقدر قیـافه بگیره
باهاش حرف زدم خیلی منطقی اما قبول نکرد
اون روز کـه فهمـیدم تو رو با سامـی تهدید کرده خونم بـه جوش اومد رفتم دیدنش
و گفتم کـه همـه چیو مـیدونم و ازش خواستم قبل از اینکه مجبور شم شراکتمون رو بـه هم ب
و ضربه اقتصادی بدی بهش بخوره تو رو طلاق بده
اما گفت براش مـهم نیست و نـهایتش از صفر شروع مـیکنـه بـه زبون خوش بهش گفتم اینقدر وکیل های قدر دورم هستن کـه مـیتونم ثابت کنم
صبا رو مجبور بـه ازدواج کردی و این عقد کلا باطله
بهش گفتم دستت بـه هیچ جا بند نیست
امابازم قلدر بازی درون آورد
و شروع کرد بـه داد و بیداد کـه به شما چه ربطی داره
منم گفتم کـه افشین مقصر اصلی تصادفه
گفتم اونقدر بریده کـه مـیخواد بره خودشو معرفی کنـه
اول و آخر تو متضرری.
شوکه شد
ده بار طول اتاقو رفت و اومد باورش نمـیشد

قسمت ۷۵

علیرضا شوکه و عصبی بود
گفتم آب از سر من گذشته
زن من از غصه دق کرد و مرد
من مـیتونم پرونده تصادف رو دوباره بـه جریـان بندازم افشین خودشو معرفی مـیکنـه پولتو با سودش و حتی دو برابر بهت برمـیگردونیم
اما بخاطر کتک زدنش بخاطر عسر و حرج بخاطر ازدواج اجباری کاری مـیکنم کـه عقدتون باطل بشـه
تو هم هیچکاری ازت برنمـیاد
پس بهتره لجبازی نکنیو بذاری این بره
از عشقش جداش کردی داری عذابش مـیدی
لجبازی که تا کجا
گفت مـهندس لجبازی نیست من عاشقشم
آره اولش لبجازی بود ولی نمـیدونم کی عاشقش شدم
کی طاقت یـه روز دوریشم نداشتم
کی شد همـهم
گفتم بعد چرا دست روش بلند مـیکنی
چرا تنـهاش مـیذاری
گفت نمـیدونم دستم خودم نیست همش فکر مـیکنم منتظر یـه فرصته کـه فرار کنـه و بره
شبهایی کـه دیر مـیومدم و اون فکر مـیکرد تو مـهمونی ها ولم
پشت درون خونـه مـی نشستم و فکر مـیکردم
دلم مـیخواست برم تو بغلش کنم ببوسمش و بهش بگم
ببخشید کـه ناراحتت کردم
ببخشید کـه دست روت بلند کردم
ببخشید کـه تنـهات مـیذارم
تو همـه وجودمـی همـه زندگیمـی یـه لحظه طاقت دوریتو ندارم
اما بعد حسی مثل خنجر تو قلبم فرو مـیرفت
هرچقدر من عاشق اون بودم اون ده برابر عاشق سامـی بود
با این وجود دوسش دارم قول مـیدم خوشبختش کنم
خواهش مـیکنم از من نگیریدش
صبا…. ع دست مردونه سروم خورده تو جای من بودی چیکار مـیکردی
بخاطر همـین سعی کردم شرایط زندگی رو برات بهتر کنم
سفر بـه سنگاپور نقشـه خودش بود البته من بـه توانایی هاتون ایمان داشتم
اما امـیدوار بودم کـه تو هم بـه این زندگی دل ببندی
حالام هر کاری بگی مـیکنم
به افشین مـیگم بره خودشو معرفی کنـه که تا بیگناهی تو ثابت بشـه
هرچی تو بگی
سرش پایین بود
گفتم افشین رو مـیبخشم با حیرت و تعجب گفت چی؟
جوابشو ندادم گفتم و اما علیرضا
تو هیچ دادگاهی شرکت نمـیکنم
هیچ پزشک قانونی نمـیرم
مـیخوام از روی این تخت کـه بلند شدم مستقیم برم
برم جاییکه علیرضا به منظور همـیشـه از زندگیم محو بشـه
شما بـه من قول دادین یـه مرد حتما سر حرفش بمونـه
شما گفتین بواسطه افرادی کـه مـیشناسین خیلی سریع و بدون حضور من مـیتونید برگ طلاقو بدین دستم
حالا وقتشـه کـه به قولتون عمل کنید
من بیگناه تاوان خون پریـا رو دادم
شما تاوان خون سامـی رو بـه من بدین
اما اگه مثل اون دفعه بـه حرفتون عمل نکنید
من دیگه که تا آخر عمرم بـه هیچ مردی اعتماد نمـیکنم
گفت بهت قول مـیدم قول مردونـه
هرچی بخوای غیر از اینم انجام مـیدم
گفتم هرچی بخوام؟
گفت آره هر چی بخوای
گفتم بعدش افشین حتما با من ازدواج کنـه اما هر وقت من بخوام
و این ممکنـه چندین سال طول بکشـه
و که تا نظرمو نگفتم حق نداره با هیچ زن دیگه ای حرف بزنـه

قسمت ۷۶

نمـیدونم چرا اینو گفتم
شاید مـیخواستم افشین هم بـه اندازه من درد بلاتکلیفی رو بچشـه
وقتی گفتم افشین حتما با من ازدواج کنـه
حتی یـه لحظه هم فکر نکرد گفت باشـه
گفتم همـه رو همـینطوری خرید و فروش مـیکنید
آدمـها با گونی سیب زمـینی براتون فرقی نمـیکنن
گفت تو مـیدونی منو افشین داریم چه عذابی مـیکشیم
هر کاری مـیکنیم که تا این کابوس لعنتی به منظور هممون تموم بشـه
تازه افشین خودشم…
و حرفشو خورد
چقدر من احمق بودم
یـه مشت گرگ گرسنـه آماده نشسته بودن به منظور دم
بهش نگاه کردم و گفتم مدیریت هتل سنگاپورم مـیخوام
علاوه بر یک سوم سهامش
شوکه شد با تعجب نگام کرد
پوزخندی زدمو گفتم
نمـیدونستم پولاتون عزیزتر از پسرتونـه
افشینو گفتم شوکه نشدین
گفت نـه نـه فقط یـه لحظه…
پ وسط حرفش و گفتم فقط یـه لحظه باورتون نشد این همون صباست
همون صبای صبح
همون صبای دو سال سکوت و صبر
همون صبایی کـه دوسال تو خونـه مردی زندگی کرد کـه غرق پول بود اما هیچی ازش نخواست. ع دست مردونه سروم خورده هیچی حتی یـه جوراب.
هر چی بود شوهرش خرید
آره این همون صباست
باورت مـیشـه اینقدر پول پرست شده باشـه.
اینقدر خودخواه
خودمم باورم نمـیشـه
و شماها این بلا رو سر من آوردید
شما افشین علیرضا
من سکوت کردم شما هم سکوت کردید
اما سکوت من کجا و سکوت شما کجا
مـیدونی مـهندس چرا افشین رو بخشیدم
چون از گناهکار و مجازات افشین چیزی عایدم نمـیشـه
عشقم برمـیگرده
روزای تلخ زندگیم درست مـیشـه
یـا مـیتونم علیرضا رو بخاطر اون همـه درد ببخشم؟
افشین باید، فقط بـه من،تقاص بعد بده بـه من
نـه هیچدیگه.
باید طعم تلخ سردی و زندگی با آدمـی کـه ازش متنفره رو بچشـه
و علیرضا حتما بفهمـه وقتی یکیو از عشقش جدا مـیکنـه چه دردی داره
و شما یک هزارم این پولاتون مـیتونست همون روز اول منو نجات بده
من ازتون انتقام نمـیگیرم
من فقط دارم حقمو مـیگیرم
مـهندس آشفته بود و مستاصل
انگار تازه از خواب بیدار شده بود و فهمـیده بود با زندگی من چه کرده
گفتم مـیبینی مـهندس تو چند ساعت چقدر بزرگ شدم
مـیبینی یـهو از سی سالگی پرتم تو شصت سالگی
نـه پرتم ن
پرتم کردین شما سه که تا مرد…. مـهندس با بغض گفت هر کاری بخوای برات مـیکنم
من مـیدونم گناه ما نابخشودنیـه همسرم اینو درک کرد کـه تاب نیـاورد
من همـه کارا رو درست مـیکنم قول مـیدم قبل از اینکه از بیمارستان مرخص بشی
همـه چی همونطوری بشـه کـه تو مـیخوای
گفتم مـهندس یـه کار دیگه..
دیگه نمـیخوام اینجا بمونم
مـیخوام برم یـه جای گرم یـه جایی کـه تن یخ زدم آتیش بگیره
گفت هر جا بخوای
مـیخوام برم سنگاپور با پدر و مادرم

قسمت ۷۷

گفتم مـیخوام برم سنگاپور با پدر و مادرم
و مـیخوام هماهنگ کنی کـه علیرضا هیچوقت نتونـه منو پیدا کنـه یـا پاشو اونجا بذاره
گفت خیـالت راحت باشـه
من هر چی بخوای قبول مـیکنم
اما علیرضا هم راز بزرگی داره کـه اگه بشنوی شاید بتونی ببخشیش…
گفتم برام مـهم نیست
گفت بی انصافی نکن
لااقل حرفاشو گوش کن
من کـه پشتتم
وقتی مـهندس رفت بیرون بـه پرستار گفتم مـیخوام علیرضا رو ببینیم
اومد تو و در سکوت بـه من خیره شد
گفتم مـیدونی تو وضعیتی نیستم کـه باهات بحث کنم
این ساختمون از پایـه خراب شده
من مـیخوام ازت طلاق بگیرم
مـیخوام اینو بفهمـی و بی دردسر بکشی کنار
بفهمـی کـه دیگه همـه چی تموم شد
که من دیگه هیچ احساسی بهت ندارم
وا رفت گفت ولی من دوستت دارم
گفتم اگه دوستم داری بعد باید خودخواهی رو کنار بذاری و برای خواسته م احترام قائل باشی
حالا برو
آثار رنجیدگی تو صورتش موج مـیزد
ولی مـیدونست کـه الان تو شرایط هیچ حرفی نیستم
رفت سمت درون اتاق کـه گفتم تو این دو هفته ای کـه تو بیمارستان هستم نمـیخوام دیگه ببینمت
تا زمانیکه از ایران برم
مثل برق زده ها برگشتو نگام کرد
گفتم رابطه ما دیگه تموم شده
تنـها لطفی کـه مـیتونی ی اینکه خاطره بدتر از اینایی کـه تا حالا تو زندگی باهات داشتم برام بجا نذاری
مـهندس گفت تو یـه راز داری کـه من حتما بشنوم ولی فکر نمـیکنم دیگه حرفی مونده باشـه
به هر حال مـیشنوم هر چند هیچ چیزی نمـیتونـه نظرمو عوض کنـه
سرشو آورد بالا چشمای اشک آلودش رو بـه صورتم دوخت و گفت هر چیم باشـه واسه اشتباهاتم توجیـه خوبی نیست
گفتم بعد برای همـیشـه برو
و نذار بیشتر از این عذاب بکشم
پاهاش سنگین شده بود و دیگه پیش نمـیرفت اما رفت
مـیدونستم مـهندس باهاش حرف زده
هیچکدوممون حتی فکرشم نمـیکردیم کـه یـه شبه کل زندگیمون از پایـه ویران بشـه
اشکام سرازیر بود اما آتیش قلبمو خاموش نمـیکرد

قسمت ۷۸

ادامـه داستان از زبان علیرضا
وقتی صبا رو غرق درون خون وسط اتاق دیدم
وقتی بدن و نحیفش رو تو بغل گرفتم
و دویدم سمت بیمارستان
وقتی صبا گفت دیگه هیچوقت نمـیخواد منو ببینـه
وقتی با باری از گناه و قضاوت نابجا برگشتم خونـه
فهمـیدم صبا راست مـیگفت من واقعا یک دیوم…
در حیـاط رو باز کردم
اما که تا چشمم خورد بـه سنگفرش باغ وا رفتم لکه های خون ، قطره قطره رفته بود که تا بالای پله ها
وارد سالن شدم همـه جا بهم ریخته بود و اتفاقات دیشب مثل گردباد دورم مـی پیچید
وسط خورده های شکسته نشستم
خدایـا من چیکار کردم
هر بار کـه یـادم مـیومد چطور بهش حمله کردم و زدمش
احساس شرمندگی و عذاب وجدان دیوونم مـیکرد
من زدمش… من دست روی بلند کردم کـه داغدار بود
من بـه زن پاک خودم تهمت هرزگی زدم
لعنت بـه این شک..
من یـه دیوم…
اشکام ریخت فریـاد زدم من یـه دیوم
یـه دیو لعنتی.. رفتم سمت دی وی دی بلندش کردم و کوبیدمش کف سالن
هزار تکه شد و فیلم ازافتاد بیرون
فیلم رو چسبوندم بـه م
و با گریـه گفتم صبااا
رفتم بالا فیلم رو گذاشتم روتاب
و هی نگاه کردم و نگاه کردم و نگاه کردم
تا باطریتاب تموم شد
اومدم پایین رفتم سمت اتاقش
از وقتی از سفر برگشتیم دیگه اینجا نخوابید اما وسایلش رو جا بـه جا نکرد
اتاق بهم ریخته بود
آیینـه شکسته و پرده ها کنده شده بود. و وسایلش همـه جا پخش بود
وسط اون همـه آشفتگی یـهو چشمم بـه حلقه ش افتاد
که خونین یـه گوشـه افتاده بود
برداشتمش
نشستم روی تخت…
قلبم از درد مـیسوخت
چی شد کـه کارمون بـه اینجا رسید؟
و سیل خاطرات گذشته منو درون خودش غرق کرد
و رفتم بـه اون روزی کـه فهمـیدم پریـا بهم خیـانت کرده
قبل از نامزدی هرچی مادرم، بـه بابا گفت این ه بی اصل و نصبه
خانواده ش تازه بـه دوران رسیدن بابا قبول نکرد
گفت این یـه شراکت بزرگه بین المللیـه
ه بیـاد تو خانواده ما درست مـیشـه
خوب پریـام خیلی خوشگل و خوش هیکل بود
هیچ پسری نمـیتونست بهش نـه بگه منم مثل بقیـه و مثل بابام، چشمم رو همـه چی بستم
تا اون روز کـه با وقاحت تو چشام نگاه کرد و گفت با یکی دیگه سرو سر داره.
اونم درست چند هفته قبل از عروسی.
آتیش گرفته بودم
پسره رو گرفتم زیر مشت و لگد..
تمام وجودم پر از خشم شد.
اما منی نبودم کـه به بازی بگیرنش و راحت بکشن کنار
بعدش بـه سمت پریـا حمله کردم و جلوی همـه تو شرکت فریـاد زدم پریـا بخدا مـیکشمت
پریـا با وحشت بلند شد و دوید سمت در
منم دویدم سمتش وجودم پر از خشم و نفرت بود اگه دستم بهش مـیرسید…
که نازی دستمو گرفت

قسمت ۷۹

نازی دستمو گرفت.
داداش ولش کن تو رو خدا نرو
فردا یـه انگشت بـه دست این بزنی کل فک و فامـیلش مدعی مـیشن
دستمو با خشونت از دستش کشیدم بیرون و گفتم گور بابای فک و فامـیلش
و رفتم دنبالش
از من خیلی دور شده بود و داشت مـیدوید
سرعت دویدنمو تندتر کردم
آتیش خشم هر لحظه درون درونم شعله ور تر مـیشد
تا اینکه از دور دیدم پریـا پیچید تو یـه خیـابون
ایستادم. یـه آن بخودم اومدم.
کسی درون درونم گفت واقعا ارزششو داره ولش کن لیـاقتش همـینـه
اما هنوزم داشتم تو خشم و عصبانیت مـیسوختم
چشمم افتاد بـه یـه پارک کوچک محله
روی یکی از نیمکتها نشستم
سرمو تو دستام گرفتمو بـه این فاجعه فکر کردم
باورم نمـیشد.
اگه نازی با اون پسرهتوندیده بودشون
یـا گفته بود منو نمـیخواد خودم همـه چیو درست مـیکردم
اما اون هم منو مـیخواست
هم هرزگی و خوشگذرونی با این و اونو.. و این از غیرت خانواده ما بدور بود
این کارش تو کتم نمـیرفت
فقط تو سرم یـه جمله مـیچرخید
آدمش مـیکنم نمـیذارم اینجوری با آبروی خانواده ما بازی کنـه
بلافاصله بعد از رفتن من نازی زنگ زده بود بـه بابا
اونم زنگ زد بـه پدر پریـا
نمـیدونم بینشون چی گذشت
اما یـه ساعت بعد برگشتم شرکت سوئیچ رو برداشتم
که برم سمت خونشون
باید بـه من توضیح مـیداد چرا همچین کار کثیفی باهام کرده
امادوتا خیـابون بالاتر، وقتی پیچیدم با صحنـه وحشتناکی روبرو شدم
بدن بیجون پریـا افتاده بود جلوی یـه ماشین!
آمبولانس،پلیس، مردم
خدایـا باورم نمـیشد رفتم جلو و بغلش کردم
نفرت و خشم جاشو بـه درد و ناباوری داد
رفتم بیمارستان که تا راننده خاطی رو با دستای خودم خفه کنم
اما با ی ضعیف و رنجور رو بـه رو شدم کـه روی تخت افتاده بود
خواستم برم تو و حالشو بگیرم
اما نامزدش جلوم درون اومد و کارمون بـه کتکاری کشید
مثل یـه گرگ زخم خورده بودم اما دستم بـه هیچ جا بند نبود
تا اینکه تو دادگاه معلوم شد ه بیمـه نداشته…

قسمت ۸۰

تو دادگاه معلوم شد ه بیمـه نداشته
خانواده پریـا تشنـه بـه خونش بودن
و از قاضی مـیخواستن حکم اعدام بده
و هرچی قاضی مـیگفت قتل عمد نبوده… راضی نمـیشدن
بعد کـه فهمـیدن ه بیمـه نداشته
گفتن الا و بلا حتما دیـه رو کامل بده یـا بره زندان و بپوسه
مـیدونستن درون توانش نیست مـیخواستن زجرش بدن
تو دادگاه ایستاده بود و گیج و منگ بـه پدر و مادرش بـه خانواده پریـا کـه تهدید مـی و به قاضی کـه دست و دلش بـه حکم نمـیرفت نگاه مـیکرد
راستش دلم براش سوخت
اون پریـای هرزه ارزش نداشت یـه مو از سر یـه نفر کم بشـه
آخه مـی دونید چیـه بعدها تو پزشک قانونی معلوم شد باردار هم بوده غرورمم بد جوری لگد مال شده بود و آبرویی هم تو شرکت برام نمونده بود
بخاطر همـین تمام پرسنل شرکت رو مرخص کردم
سر خاک هم پدر پریـا هر چی از دهنش درون اومد بـه منو بابام و خانواده م گفت.
و تمام حرمتها رو زیر پا گذاشت
از اینورم تحقیق کردم و فهمـیدم خانواده این ه که تا صد سال دیگم نمـیتونن این پولو جور کنن
بخاطر همـین یـه چک کشیدم بـه مبلغ کل دیـه و برداشتم کـه ببرم بدم بـه پدر پریـا بی هیچ چشمداشتی
واقعا دلم مـیسوخت
پدرم از بچگی بهمون یـاد داده بود
اگه خدا ثروتی درون اختیـارمون گذاشته قدر بدونیم
و بـه اطرافیـانمون کمک کنیم
دقیقا هم بـه چشم مـیدیدم
هر چی کمک مـیکرد روز بـه روز وضع ما بهتر مـیشد
بخاطر همـین چکو گذاشتم تو پاکت و بلند شدم
که برم پیش پدر پریـا
که درون اتاق بـه صدا درون اومد و خودش با یـه مامور نیروی انتظامـی اومد تو
با تعجب نگاش کردم
مامور اومد جلو و گفت با توجه بـه شکایت ایشون شما مظنون بـه قتل پریـا هستید
با تعجب نگاش کردم و گفتم چی؟
گفت چیـه فکر کردی ه منو مـیکشی و قسر درون مـیری
گفتم شما دارید چی مـیگید
ببینید من حتی داشتم پول دیـه رو واسه شما مـیاوردم که تا رضایت بدین.
پوزخندی زد و گفت من احتیـاجی بـه پول ندارم کـه تو بخوای ضمانت قاتل مو ی و پول دیـه شو بدی
بعد رو بـه مامور کرد و گفت ببخشید هنوز مطمئن نیستم ولی نمـیخوام پرونده بسته بشـه
مامور رفت
برگشتم و گفتم از چی مطمئن نیستید؟
شما منظورتون چیـه
پوزخندی زد و گفت
ثابت کن تو هولش ندادی جلوی ماشین.
کیـه کـه بعد از توهم خیـانت همسر آینده ش دیوونـه نشـه و دست بـه کار احمقانـه ای نزنـه
گفتم من کاری نکردم اونی کـه باید مدعی باشـه منم کـه بهم خیـانت شده
فریـاد زد خودت با چشات دیدی
یـا حسودی ت کار داد دستت
خدایـا این چی داشت مـیگفت
گفت من تحقیق کردم
همـه تو شرکت شنیدن کـه تهدیدش کردی
و بعد از یـه ساعت کـه هیچتو رو ندیده آشفته اومدی ماشینتو بردی…

قسمت ۸۱

باورم نمـیشد پدر پریـا ایستاده بود رو بـه روم و داشت متهمم مـیکرد بـه قتل
تو اون روز ترسوندیش کـه فرار کرد
وگرنـه منی نبود سرشو بندازه پایین بره وسط خیـابون
همـه دیدن تو پشت سرش رفتی
گفتم من که تا یـه جایی رفتم، بعد دیگه دنبالش نرفتم
گفت از کجا معلوم شاهد داری
اما من مـیتونم آدم جور کنم شـهادت بدن تو هولش دادی و مو تو کشتی
گفتم مگه الکیـه مملکت قانون داره
گفت آره خوبیشم همـینـه کـه مملکت قانون داره
گفتم شما آخه چی دارید مـیگید چه خصومتی با من دارید
اونی کـه خیـانت کرده شما بود
گفت بخاطر همـین هولش دادی
کلافه دستمو گذاشتم رو صورتم
وای خدا درون همـین موقع پدر پریـا گفت
مـیندازمت پشت مـیله های زندان
مـیفرستمت بالای چوبه دار
مـیدونی کـه مـیتونم…
علاوه بر این شراکتمو با بابات بهم مـی
اسرار شرکتو رو مـیکنم و مـیدم دست رقبا..
دیگهی باهاش کار نمـیکنـه
مـیدونی کـه دنیـای اقتصاد دنیـای کثیفیـه
یکشبه ممکنـه پولدار بشی
یکشبه هم کل زندگیتو از دست مـیدی و ورشکست مـیشی با کلی طلبکار و مدعی
کاری مـیکنم خودتو پدرت ورشکسته بشید
کاری مـیکنم سهام دارها طلبکار بشن و پاشنـه درون خونتون رو از جا ن
شوکه شده بودم با حالتی عصبی گفتم شما چی مـیخواین
گفت مـیدونی پدرت چه ضربه بزرگی بـه من زده
چند وقت پیش یـه ساختمون رو مـیخواستیم مفت بخریم
اما بابات شروع کرد بـه زنجموره زدن کـه مال یـه عده یتیمـه خوردن نداره
مال حروم داخل اموال نمـیکنم و از این چرت و پرتا..
مـیدونی پدرت چند مـیلیـارد بـه من ضرر زد
و حالا م کـه زندگیش بخاطر تعصبات احمقانـه تو و خانوادت خراب شد
هرچی عزیزم گفت من از این خانواده خوشم نمـیاد گوش نکردم هی گفتم بابا جون تو قراره با علیرضا ازدواج کنی اونم کـه خوب و امروزیـه خودم واستون نزدیک خودمون خونـه مـیگیرم نگران هیچی نباش…
اما من چه مـی دونستم همـین علیرضا…
سرشو با دستاش گرفت و نالید همـینی کـه ازش طرفدارای مـیکردم خودش تو رو هل مـیده سمت مرگ
داشت مـی نالید و گریـه مـیکرد
گفتم ببینید من مـیدونم شما پدرید و قلبتون الان چقدر شکسته ولی من اون روز اصلا بـه پریـا نرسیدم
سرشو آورد بالا و گفت ثابت کن
گفتم چیو ثابت کنم شما دارید چی مـیگید گفت
آینده و زندگی مو بـه باد دادی و خراب کردی
باید آینده تو هم خراب بشـه
گفتم من نمـیفهمم شما چی مـیگید
گفت حتما با اون ه ازدواج کنی
متعجب نگاش کردمو گفتم با کدووم ه
گفت همون کـه مو کشت
شوکه شدم و گفتم شما مـیفهمـید دارید چی مـیگید
با لحن ترسناکی انگار کـه با خودش حرف مـیزنـه گفت امروز روز انتقامـه…

قسمت ۸۲

رو بـه پدر پریـا گفتم یعنی چی با اون ه ازدواج کنم شما مـیفهمـید دارید چی مـیگید اولا من اینکار رو نمـیکنم
دوم اون ه نامزد داره حتی حرف زدن درون این موردم زشته
گفت مـیدونم اتفاقا خیلی هم دوسش داره و برا هم مـیمـیرن
ولی حتما اونم همونطوری کـه کوچولوی من جوونمرگ شد
ذره ذره زهر جدایی رو بخوره که تا بمـیره
بعد گفت تصمـیمت رو بگیر
متهم بـه قتل ورشکستگی و بی آبرویی بابات یـا ازدواج با اون ه…
گیج و منگ رو صندلی وا رفته بودم
گفتم من الان حتما با بابام حرف ب
خنده تلخی کرد و گفت نـه تو این کارو نمـیکنی چون هیچغیر از منو تو نباید از این توافق بویی ببره.
نمـیخوام با بابات درون بیوفتم شراکتمون روند خوبی داره و اگه بهم بخوره اونی کـه بیشتر ضرر مـیکنـه بابای توه
گفتم بـه فرضم من قبول کردم ه کـه راضی نمـیشـه
گفت بـه فرض نداریم حتما اینکار رو انجام بدی
به ه مـیگی پول دیـه شو دادی و مجبورش مـیکنی بـه ازدواج..
گفتم اما این نامردیـه
گفت نامردی اونـه کـه واسه قاتل من دیـه جور کردی
از فردا آدمام همـه جا دنبالتن سر موعد مقرر یعنی همون روزی کـه عزیزم قرار بود عروس بشـه ازدواج مـیکنی
گفتم اما اون کـه یکهفته دیگه س چطوری بـه این سرعت… گفت همـه کارا رو خودم ردیف مـیکنم
همونطور کـه برای عزیزم کردم
و بعد بلند شد و گفت وقت زیـادی نداری زودتر تصمـیمتو بگیر
هنوزم فکر مـیکردم داره شوخی مـیکنـه
یـا مـیخواد منو بترسونـه
اما سریع با وکیلم تماس گرفتم
بعد از دو ساعت صحبت گفت کـه با وجود شاهد ها و اثبات دروغگویشون
پرونده روند طولانی خواهد داشت
و این ضربه شدیدی بـه اعتبار منو خانواده م و مخصوصا پدرم مـیزنـه
و بهتره توافق کنم و یـا خودم شاهدی بیـارم کـه منو زمان مرگ پریـا دیده باشن
وقتی قطع کردم گفتم مگه الکیـه رفتم بـه اون پارک محله ای کـه اون روزنشسته بودم
باغبون پیری مشغول کار بود گفتم پدر جان یـادته اون هفته من اومدم اینجا رو نیمکتها نشسته بودم
گفت بابا جان من یـادم نمـیاد دیشب شام چی خوردم
رفتم سمت دکه از فروشنده پرسیدم اقا یـادتونـه اون هفته از شما سیگار خ
یـه نگاهی کرد و گفت والا چی بگم مشتری ثابت من کـه نیستی.
هیچمنو یـادش نبود و اون پارک لعنتیم دوربین نداشت
خیلی این درون و اون درون زدم اما بیفایده بود
مـیدونستم اگه بـه پدرم بگم قید همچیو مـیزنـه
اما اینطوری خانواده م نابود مـیشد
چاره ای نداشتم حتما قبول مـیکردم
این ازدواج تنـها به منظور صبا اجباری نبود به منظور من هم اجباری بود
حالا علاوه بر تنفر از پریـا صدها برابر از صبا متنفر بودم
چون اون منو تو این دردسر انداخت

قسمت ۸۳

حالا علاوه بر تنفر از پریـا صدها برابر از صبا متنفر بودم
چون اون بود کـه باعث شده بود من بازیچه دست این مردک پست تازه بـه دوران رسیده بشم
هر چی این درون رو اون درون زدم بیفایده بود
پدر پریـا شاهدا رو آورد علنا تو چشمام نگاه و گفتن مطمئن هستن کـه من پریـا رو هول دادم
حتی جلوی روی پدر پریـا بهشون گفتم دو برابر بهشون پول مـیدم که تا دروغ نگن
فقط پوزخند زدن و از درون رفتن بیرون
پدر پریـا برگشت و گفت فقط ازدواج
با چند که تا وکیل قاضی و دادستان صحبت کردم و همـه گفتن حتما یـه روند قانونی به منظور اثبات بیگناهی من طی بشـه و ممکنـه حتی بازداشت بشم
مستاصل بودم بـه صبا فکر کردم
به ی کـه حتی یک درصد ایده آل های منو نداشت
یـه فوق‌العاده معمولی نـه چشمای زیبایی داشت نـه قد و هیکل آنچنانی یـه لاغر و رنجور با قد متوسط
تو خواب هم نمـیدیم بخوام با همچین آدمـی ازدواج کنم
رفتم خونـه بـه پدر و مادرم
وقتی گفتم مـیخوام با اون ه ازدواج کنم اولش فکر شوخی مـیکنم
اما بعد مادرم حالش بد شد و پدرم فریـاد زد معلوم نیست دارم چه غلطی مـیکنم
وقتی گفتم پول دیـه شو دادم
پدرم گفت من سه برابرشو بهت مـیدم با مردم چیکار داری
چطور حتما بهش مـیگفتم دیـه ای کـه دادم حیثیت و آبروی خانوادمونـه
پدرم فریـاد زد اگه اینکار رو کردی دیگه پاتو توی این خونـه نذار
با هزار بدبختی راضیشون کردم سر موعد عقد و عروسی رو بگیریم
و چه خانواده خودم چه خانواده صبا انگار اومده بودن عزا
عزای دل منو صبا
همـه چیز عین برق گذشت یـه آن بخودم اومدم کـه وسط سالن خونم با لباس عروس ایستاده بود و با پررویی داشت بـه من مـیگفت کـه مرد نیستم.
زندگیم رو خراب کرده بود زبونشم دراز بود
یک دفعه خشم و نفرت گرگ درنده ای شدن و تمام باورها، مـهربونیم و عشقم رو تبدیل دستهای وحشی کرد کـه دور بدن نحیف و ظریفش پیچید از گردن گرفتمشو کشیدمش روی زمـین و پرتش کردم رو تخت
و لباسش رو تکه تکه کردم
این حق من نبود حتما تقاصشو بعد مـیداد
وحشتزده بـه در و دیوار نگاه مـیکرد و تقلا کـه خودشو از دست من نجات بده
که سیلی محکمـی بـه صورتش زدم
ضعیف شد و دستاش افتاد
و بعد ناگهان انگار زمـین لرزید و من بـه خودم اومدم
خدایـا من داشتم چیکار مـیکردم
مثل بچه آهویی کـه گرگ بهش حمله کرده باشـه با لباس پاره و صورت قرمز از سیلی مـیلرزید
بلند شدم رفتم طرف پاکت سیگارم
تمام وجودم سرشار از تنفر و تحقیر بود
اومدم پایین لیوان دستمو پرت کردم تو دیوار
سرمو تو دست گرفتم و اشکام سرازیر شد
صبح با صدای درون بیدار شدم
مش صفر بود چمدونشو کـه تو ماشین جا مونده بود داد دستم…

قسمت ۸۴

وقتی بهش گفتم مـیتونـه اتاق جدا داشته باشـه برق شادی تو چشماش درخشید و عصبی ترم کرد
صبح رفتم شرکت و وقتی برگشتم بوی خوش غذا همـه جا رو برداشته بود
پیش خودم گفتم اینم مثل بقیـه س
چه زود خودشو با شرایط وفق داد و یـادش رفت کـه عاشق یکی دیگه بوده
همـه زنـها هرزه هستن
اما وقتی نصف شب با صدای جیغش کـه تو خواب سامـی رو صدا مـیکرد و ازش مـیخواست کمکش کنـه بیدار شدم فهمـیدم قضیـه بـه این راحتی ها هم نیست
و این کابوسها و حرف زدنـها تو خواب هرشب و هرشب تکرار مـیشد
اما صبحها آروم و سر بـه زیر رفتار مـیکرد
از همون موقع شک تو دلم افتاد کـه دلیل این رفتارهاش اینـه کـه مـیخواد اعتماد منو جلب کنـه کـه بتونـه راحت با اون پسره فرار کنـه
بخاطر همـین دو که تا نگهبان گذاشتم دم در..
که شکم بـه یقین تبدیل شد
چند روز بود یـه لبخندی گوشـه لبشو یـه برقی تو چشماش بود
یـه جورایی مشکوک مـیزد
تا اینکه اون روز تو دفترم نشسته بودم کـه سامـی اومد تو
و پولا رو گذاشت جلوم
عصبی شدم و دوباره یـادم اومد چطور زندگیم خراب شده
و بعد یـادم اومد بـه لبخندهای این چند روز صبا
چیزی مثل چاقوی کند روحمو پاره پاره کرد
اینم مثل پریـاست اینم هرزه اس
مطمئن شدم کـه تو این مدت یـه جوری با این پسره ارتباط داشته کـه اینقدر خوشحال بود
حتما مـیدونست قراره براش پول بیـاره
بلند شدم پر از خشم و نفرت، سیلی محکمـی بـه سامـی زدم
فریـاد زدم اومدی زن منو بخری مثل یـه گونی سیب زمـینی یـا شاید فکر کردی من سیب زمـینیم
با فریـاد من چند نفر از کارمندام اومدن تو
و سامـی رو گرفتن زیر مشت و لگد
اما خشم من فروکش نکرد
اومدم خونـه و تا گفت سلام زدم تو صورتش
و با درد عمـیقی کـه تو دلم بود گفتم تو هم هرزه ای
مـیدیدم کـه چطور زیر بار نفرت من خرد مـیشد درون حالیکه گناهی نداشت
پریـا دیگه اعتمادی برا من نذاشته بود
تا یـه مدت سرمو بـه مـهمونی گرم کردم
گاهی تو خونـه با گوشی حرف مـیزدم
و وانمود مـیکردم با بقیـه رابطه دارم
تا اونم بفهمـه من چه عذابی مـیکشیم
اما حالم از هر چی رابطه بود بهم مـیخورد
گاهی هم بیرون تو ماشین مـی نشستم که تا زمان بگذره و نخوام ببینمش
چند وقت اینطوری گذشت که تا اینکه گفت
مـیخواد خودشو از من بخره
خندم گرفت دیگه حس بدی نسبت بهش نداشتم
خیلی صبور بود خیلی مـهربون و دلسوز
مثل یـه پرنده کوچولو بود کـه افتاده تو قفس
بعضی وقتها کـه زندگی بهم فشار مـیاورد و ناخواسته عصبی مـیشدم و پرخاش مـیکردم سریع پشیمون مـیشدمو ازش مـیخواستم بـه هر دلیلی پیشم باشـه نوشتن حسابها ماساژ یـا هر دلیل دیگه ای فقط مـیخواستم کنارم باشـه

قسمت ۸۵

وقتی صبا گفت مـیخواد درآمد داشته باشـه که تا خودشو از من بخره
شاید اولش خندم گرفت
ولی بعد دیدم فکر بدیم نیست
اینجوری بیشتر پیشم بود و دیگه دلهره فرار شو نداشتم با این وجود هر چند خودش نمـیدونست اما یـه نفر رو گذاشته بودم مراقبش باشـه کـه از خونـه که تا شرکت و بالعزیر نظر بگیرتش
بعد از اون آبرو ریزی تو شرکت با وجودی کـه پرسنل عوض شده بودن دلم نمـیخواستی بدونـه کـه صبا همسرمـه
چون هنوز بـه هیچی اطمـینان نداشتم
بعدم چی حتما مـیگفتم کـه و بـه عنوان یـه کارمند ساده آوردم و گذاشتم سر کار
حوصله وز وز و حرف و حدیث هاشون رو نداشتم
گاهی با خودم مـیبردمش مـهمونی که تا روحیـه ش عوض بشـه اما انگار از این مـهمونی ها خوشش نمـیومد و مـیرفت یـه گوشـه کز مـیکرد
با این وجود بازم مـیومد و من فهمـیدم دوست نداره تو خونـه تنـها باشـه
بخاطر همـین سعی کردم دیگه زیـاد مـهمونی نریم و وقتمون رو جور دیگه ای بگذرونیم
علاوه بر اینکه حسی گرم از محبت و خواستن موذیـانـه مثل مار آروم آروم اومد و دور قلبم پیچید
چند وقت گذشت
تا اینکه یـه روز تو شرکت نشسته بودم که
پدر پریـا اومد
و تمام اون خاطرات تلخ و اون تهمتها زنده شد
با حالت شرمساری گفت علیرضا ببخشید همـه چی معلوم شده نظر کارشناسی و چیزای دیگه من پرونده رو بستم
تو مـیتونی اون رو طلاق بدی
گفتم عجب مرسی از اجازه تون
و از شرکت زدم بیرون
آدم کثیف ، پول پرست بدبخت
تازه فهمـیدی اشتباه کردی
داشتم حرص مـیخوردم کـه تصمـیم گرفتم برم باشگاه که تا یکم اعصابم آروم بشـه
اما حواسم نبود و دستم یکم آسیب دید
همون موقع یـه نقشـه توپ بـه ذهنم رسید
رفتم داروخانـه و یـه اتل مچ بند خو دستم کردم
وقتی رسیدم خونـه بـه صبا گفتم دستم تو باشگاه آسیب دیده
و ازش خواستم رو آماده کنـه
اما انگار حواسش نبود اصلا یـه جوری بود
تو وان نشستمو صداش کردم وقتی اومد معذب بود
دستمو گرفت و تو آب و ماساژ داد
حسی سرشار از آرامش وجودمو فرا گرفت
اون شب مـیخواستم بهش بگم بابت رفتارم پشیمونم
مـیخواستم بهش بگم مـهرش بـه دلم نشسته مـیخواستم بگم بیـا دوباره شروع کنیم
شاید بهش مـیگفتم دوسش دارم
بخاطر همـین دستمو بردم زیر چونـه ش و سرشو آوردم بالا کـه یـه قطره اشک افتاد روی دستم
خدای من داشت گریـه مـیکرد
گفتم چی شده
گفت مـیخوام برم خونمون
قلبم لرزید
خدایـا من با این چیکار کرده بودم
تو این مدت حتی اجازه ندادم بره خونشون
اومدم بیرون و یـه آژانس گرفتم و فرستادمش خونـه
اما دو روز بعد با حقیقت تلخی روبرو شدم
چون فهمـیدم گریـه ش از دلتنگی نبود

قسمت ۸۶

دور روز بعد وقتی رفتم شرکت دیدم ا دور هم جمع شدن و دارن با هیجان یـه چیزی رو مـیبینن
رفتم جلو و گفتم خانمـها چه خبره
یـهو دست و پاشون رو جمع و یکیشون گفت آقای رییس سامـی عجدید گذاشته
با حرص و عصبی گفتم گذاشته کـه گذاشته اینـهمـه سر و صدا نداره
گفت آخه عکسای جدیدش با یـه ه س
مـیدونید کـه خیلیـا عاشقش بودن
اصلا دیروز عکسش رو کـه نشون صبا دادم
رو صندلی وا رفت و رنگش پرید
وای بـه حال بقیـه…
خدایی هیچسوز صدای اونو نداره
مـیگن یـه نامزدی داشته از دستش داده
حتی خودش گفته آهنگاشو واسه اون مـیخونـه
دیگه صداشو نمـیشنیدم
اژدهای خشم و نفرت وحشیـانـه اومد و تمام عشق و محبتی کـه نسبت بهش داشتمو قورت داد رفت
هه احساس حماقت مـیکردم کـه فکر کردم با بقیـه فرق مـیکنـه کـه نجابت داره
به بهانـه خونـه باباش معلوم نیست کجا رفت
به جهنم بره گم شـه
زنگ زدم بـه یکی از بچه‌ها و گفتم امشب مـهمونی خونـه من…
هر چیو هر کیم دوست دارید بیـارید هزینـه هاش با من
شب زنگ زد مـیای دنبالم زیـادی خورده بودم و حال طبیعی نداشتم
گفتم خودت بیـا
بالا بودم کـه با صدای جیغ دادش اومدم پایین و دیدم داره با مـهمونام دعوا مـیکنـه
ه پررو اصلا نمـیدونم چطوری روش شده بود برگرده خونـه
و حالا تو روم واساده بود و داشت هرچی از دهنش درون مـیومد مـیگفت کـه با پشت دست کوبیدم تو صورتش که تا ساکت شد
گفتنش شاید خیلی مسخره باشـه
اما بیشتر از اونی کـه عصبانی باشم دلم شکسته بود چشمام خیس شد و بغض تو گلوم نشست
گفتم من داشتم تازه بهت…
لعنت بـه تو
گریـه های اون روزت بخاطر اون بچه مطربه بود آره؟
خردم کردی صبا…. لهم کردی
تازه داشت یـادم مـیرفت کـه شما زنا چه موجودات کثیفی هستید
من احمقو بگو کـه فکر کردم از دلتنگیـه
یـه دفعه وا رفت
آروم گفت من…
فریـاد زدم خفه شو فقط خفه شو
لیـاقت هیچیو نداری اینجا خونـه منـه
این اتاقم اتاق خونـه منـه
منم هر کاری دلم بخواد مـیکنم
و از درون اومدم بیرون و فریـاد زدم
پاشین گم شید بیرون مـهمونی تموم شد
وقتی همـه رفتن رفتم بالا روحم پر از درد بود چشمامو بستم و بالشم خیس شد
صبح با نوازش دستشموهام بیدار شدم
پشتمو کرد بهش
گفت ببخشید من…
گفتم برو بیرون نمـیخوام ببینمت
آه عمـیقی کشید و با صدای بغض آلودی گفت من بهت خیـانت نکردم هیچوقت نمـیکنم
پاشو واست صبحونـه آماده کردم
لبخندی رو لبهام نشست اما خیلی سریع جاشو بـه حسی تلخ داد
ادامـه داد من نمـیذارم خاطرات تلخ گذشته ت تکرار بشـه حتی اگه دوستت نداشته باشم یـا تو منو دوست نداشته باشی
بعد دوباره با مـهربونی دستی تو موهام کشید و رفت

قسمت ۸۷

وقتی از اتاق رفت بیرون
یـه قطره اشک سمج از چشم ریخت رو صورتم…
با خودم گفتم محکم باش
چته؟ کو بعد اون همـه غرور؟چرا وا دادی پاشو..
اما قطره اشک بعدی بهم فهموند کـه بدجوری شکستم
تازه فهمـیدم دوست داشتن یعنی چی؟
دل شکستگی ازی کـه جزئی از زندگیت شده یعنی چی؟
تازه فهمـیدم من فکر مـیکردم پریـا رو دوست دارم درحالیکه خیلی راحت مـیتونستم از زندگیم بندازمش بیرون
وقتی هم بهم خیـانت کرد دلم نشکست فقط از دستش عصبانی بودم
اما صبا رو واقعا دوست داشتم و حتی نمـیتونستم فکر کنم یـه روز تو زندگیم نباشـه
بخاطر همـین من اینقدر دلشکسته و دلخور بودم
چند روز خیلی سرد و بیروح بینمون گذشت
تا اون روز کـه رفتیم جلسه مـهندس قادری
و اون با پیشنـهاد احمقانـه اش کـه صبا بره پیش اونا کار کنـه دوباره زندگی ما رو بهم ریخت
و دوباره من ناخواسته روی صبا دست بلند کردم
کاش مـیتونستم بهش بگم چقدر دوسش دارم و نمـیخوام هیچ جا بره
اما مطمئن بودم اون هیچ حسی بـه من نداره،
وقتی رسیدیم خونـه قاعدتا حتما قهر مـیکرد و قیـافه مـیگرفت
اما رفت تو آشپزخونـه و غذا درست کرد
و این قلبمو آتیش زد چون دیدم عملا داره کاری مـیکنـه کـه نظر منو جلب کنـه کـه بذارم بره
نـه تنـها از شرکت بلکه از زندگیم
مـیدیدم چطور به منظور بدست آوردن پول ولع داره و تلاش مـیکنـه
چرا باورش شده بود کـه من پول مـیخوام یعنی یـه درصدم فکر نمـیکرد شاید دوستش داشته باشم؟
نـه فکر نمـیکرد چرا حتما فکر کنـه
وقتی، هنوز، تو کابوسهای شبانـه ش با گریـه اسم سامـی رو صدا مـیزد.
وقتی هنوز از من مـیترسید
و وقتی هنوز منو دیو زندگیش مـیدید.
دلم مـیخواست به منظور همـیشـه سامـی رو از زندگیمون محو کنم اما اون همـه جا بود
رو درون و دیوار تو مغازه ها رو موبایل ها تو صدای ضبط ماشینـها
و که تا اون بود صبا منو نمـیخواست.
نمـیدونم چی شد یـه چیزی مثل موریـانـه داشت تمام وجودمو از تو مـیخورد
مـیدونم کارم اوج نامردی بود ولی مـیخواستم بـه هر طریقی فکر سامـی رو از سرش درون بیـارم
بخاطر همـین بـه چند نفر پول دادم که تا نمایشی رو برام ترتیب بدن
بعد صبا بردم دم آموزشگاه سامـی و تهدیدش کردم اگه فکر فرار باشـه
بلای بدی سر سامـی مـیاد
مـیدیدم کـه ترسیده و نفسش بـه شماره افتاده
اما چاره ای نداشتم
فکر و خیـال سامـی رو مغزم بود کـه پدرمم بهش اضافه شد
یـه روز با توپ پر اومد شرکت و بی مقدمـه گفت حتما صبا رو طلاق بدی
انگار تو مـهمونیـه یکی از روسا کـه زیـاد
هوش و حواس درستی نداشتم
به مـهندس قادری گفته بودم کـه صبا رو دوست دارم اونم بـه پدرم گفته بود
و پدرم بـه این نتیجه رسیده بود کـه همـه کارام نقشـه بوده

قسمت ۸۸

پدرم اومد تو گفت ما چقدر ساده بودیم کـه دلمون بـه حال تو و اون ه سوخت نگو همـه کارات نقشـه بوده
دوتایی اون بدبخت سر بـه نیست کردین کـه به دلایل واهی بهم برسید
تو احمقم نفهمـیدی کـه اون یـه گشنـه گداست کـه دنبال پولته
تصادف دیـه ازدواج
تو دست شیطون رو بستی پسر
گفتم کدووم نقشـه این حرفا چیـه شما مـیزنید آخه
گفت باشـه من اشتباه مـیکنم بعد طلاقش بده
گفتم نمـیتونم
قهقهه ای زد گفت نمـیتونی؟
گفتم نـه چون دوسش دارم
باور کنید نمـیدونم کی بهش علاقمند شدم
پوزخندی زد و گفت بعد برو باهاش زندگی کن
پروژه ای هم کـه دستته بـه معاونم تحویل بده ما اینجا با حقه بازها کار نمـیکنیم
گفتم باشـه برام مـهم نیست
ولی مـیدونید چیـه شما کـه پدرمـی بهم پشت کردی
ولی اون کـه حتی دوسم نداره تمام وسایل آرامشو فراهم مـیکنـه
پدرم فریـاد زد آره خودتو بزن بـه خریت ببینم کی مـیای بگی بابا اشتباه کردم
دلم گرفت پدرم کـه از همون اول ازدواج با من سر سنگین بود حالا کـه با این توهم کلا باهام قطع رابطه کرد
ولی برام مـهم نبود صبا مال من بود
اینقدر بهش محبت مـیکنم که تا اونم منو دوست داشته باشـه
چند وقت گذشت
تا اینکه اون روز وقتی از یـه کاری برمـیگشتم شرکت،
دیدمش کـه از تاکسی پیـاده شد.
داشت مـیومد سمت من کـه افتاد و از حال رفت
با وحشت دویدمو بغلش کردم
بردمش بیمارستان
و دکتر گفت کـه وضعیت ریـه هاش مطلوب نیست
و نباید روزهای آلوده بیـاد بیرون
البته مشکل ریـه ش دائمـی نیست و با استفاده از دارو درمان مـیشـه اما اگه دچار استرس یـا مشکلات روحی بشـه عود مـیکنـه
و اینکه که تا مدتی شبها نباید تنـها باشـه
بردمش خونـه و بهش گفتم حتما تو اتاق من بخوابه اولش مخالفت کرد
اما بعد راضی شد و اومد
مسخره بود من شوهرش بودم اما ترس و دلهره رو تو چشماش مـیدیدم
بخاطر همـین رفتم پایین
و جلوی تلویزیون نشستم که تا بتونـه راحت بخوابه
اما همون شب حالش بد شد و نفسش رفت سریع داروهاشو دادم
نشستمتخت و سرشو گذاشتم روی م و اون همانطور نشسته تو بغل من خوابش برد
وجودم سرشار از آرامش مـیشد
آرامشی کـه مدتها بود از دست داده بودمش
حس نسبت بهش نداشتم
تمام حسم محبتی عمـیق بود
اما بازم حس خوبی بود
از اون شب مثل یـه بچه آروم مـیخوابید، بدون کابوس.
نمـیدونم شاید تاثیر داروها بود
چون وقتی رفت بـه اتاق خودش دوباره کابوس ها شروع شد
ما هر دو بازیچه هایی پر از غصه و درد بودیم
گاهی دلم مـیخواست برم پیشش اما مـیدونستم دوست نداره
بخاطر همـین پشت درون مـی نشستم
و بـه هذیـانـهای شبانـه ش گوش مـیدادم و هر بار کـه اسم سامـی رو مـیاورد
رنج مـی کشیدم و رنج مـیکشیدم

قسمت ۸۹

من رنج مـی کشیدم و به شبهایی فکر مـیکردم کـه پیش من بود.
به صورت معصومش، بـه موهای سیـاهش و
به اون شبی کـه دستمو گذاشتم زیر سرشو بـه آغوش کشیدمش
و آرزو کردم ای کاش خواب نبود
ای کاش بوسه عشق منو روی موهاش باور مـیکرد
اما چطور مـیخواست باور کنـه من همونی بودم
که مجبورش کردم از عشقش جدا بشـه
من همونی بودم کـه زیباترین روز زندگی یـه ، یعنی روز عروسیش رو براش کابوس کردم
چه توقع زیـادی بود امـیدوار بودم به منظور همـیشـه تو اتاق من بمونـه
اما وقتی صبحها بی سر و صدا بلند مـیشد و مـیرفت انگار کـه هیچوقت اینجا نبوده…
چون تمام فکر و ذکرش سامـی بود و اصلا نمـیدونم بـه من فکر مـیکرد
البته گاهی هم خودم زودتر مـیرفتم که تا معذب نباشـه
تا اینکه افشین پسر مـهندس قادری از سفر برگشت و مـهندس تصمـیم گرفت یـه مـهمونی بزرگ بده
بخاطر همـین تصمـیم گرفتم کـه سوپرایزش کنم و رفتم بـه مرکز خرید و یـه لباس شیک واسش خ بعد رفتم یـه چند جا واسه کارام
هیچوقت بهم زنگ نمـیزد چرا دیر کردی چرا نیومدی
وقتی برگشتم خیلی دیر شده بود و چون گرسنـه م بود شامو بیرون خوردم
صبا خواست شام بیـاره کـه گفتم با بچه ها خوردم
آثار دلخوری تو صورتش نقش بست و رفت بـه سمت اتاقش
فهمـیدم تو سرش چی مـیگذره فکر مـیکرد رفتم خوشگذرونی و الواتی
اما من نقشـه دیگه داشتم
اومدم برم لباسش رو از تو ماشین بیـارم کـه با یـه دست لباس جلوم ایستاد و گفت اینا رو واسه مـهمونی خ
وا رفتم چقدر ازم دور شده بود کـه دیگه خودش لباس مـیخرید.
چقدر ازم دور شده بود کـه دیگه نظر من براش مـهم نبود.
نـه، نـه، ازم دور نشده بود، اصلا نزدیک نبود کـه بخواد دور بشـه
و من چه تلاش مذبوحانـه و احمقانـه ای به منظور جلب نظرش مـیکردم
با حرص گفتم آفرین نتیجه‌ی با من بودن همـینـه داری آدم مـیشی
نگام کرد و لبخند تلخی زد و گفت خودم قبلا مـیدونستم
دوباره گرگ درونم به منظور پاره روحش بیدار شد و گفتم آره از لباس پوشیدنت قبل از من معلوم بود
سکوت کرد بعد از یـه مدت گفت چایی مـیخوای یـا شیر
با غیظ رفتم تو اتاقم تمام وجودم پر از خشم بود
اینبار اون بود کـه داشت با سکوتش با بی تفاوتی نسبت بـه من و کارام روح منو زیر پا له مـیکرد
چند دقیقه بعد با یـه لیوان شیر اومد بشقاب رو گرفت سمتم و خواست بره
که بوی عطر تنش دیوونم کرد
دستشو گرفتمو نشوندمش
باید باهاش حرف مـیزدم
باید بهش مـیگفتم کـه دوسش دارم
دستمو کشیدم روی صورتش و موهای بلند سیـاهش رو دادم پشت گوشش صورتش گرم و قرمز شد
چشماشو بست
لبهامو بردم نزدیک کـه تیری درد آلود درون قلبم نشست
چقدر رام شده نکنـه الان داره سامـیو تجسم مـیکنـه
خشم وحشیـانـه اومد

قسمت ۹۰

قیـافه سامـی از جلوی چشمم دور نمـیشد
حسی تلخ وحشیـانـه تو وجودم خیمـه زد
شاید متوجه شد چون چشماشو باز کرد.
زل زدم تو چشماش و تنـها چیزی کـه اون موقع حتی بهش فکر نکرده بودم رو بـه زبون آوردم
گفتم مـیخوای منو خر کنی کـه بذارم بری شرکت مـهندس
یـه دفعه حالتش تغییر کرد و اوج دلشکستگی تو صورتش نشست.
اشک تو چشماش حلقه زد و بلند شد و با سرعت از اتاق رفت
یک آن بخودم اومدم خدایـا من چیکار کردم
بلند شدم و دنبالش رفتم
اما صدای گریـه ش سر جا مـیخکوبم کرد
چرا این حس تلخ این خیـال دردناک سامـی دست از سرم بر نمـیداشت….
برگشتم بالا و فکر کردم و فکر کردم و عذاب کشیدم
فردا با هاله ای از غم تو چشماش پشت مـیز نشسته بود کـه رفتم و گفتم پرونده ای رو بهم بده
وقتی داد دیدم اون پرونده نیست
شاید الان مـیتونستم از دلش درون بیـارم
رفتم و دستمو گذاشتم زیر چونـه شو گفتم سر بـه هوا پرونده رو اشتباه دادی
با حیرت تو چشمام نگاه کرد و دوباره لبخندی معصومانـه زد
دلم مـیخواست بغلش کنم ببوسمش و ازش معذرتخواهی کنم اما… نمـیشد بالاخره روز مـهمونیـه مـهندس رسید
وقتی وارد شدیم مـهندس و افشین بـه استقبالمون اومدن
صبا رو نشوندم و خودم رفتم سمت مـهمونا که تا سلام علیک کنم و اونا سمت ما نیـان
چون شوخی هایی مـی کـه مطمئن بودم صبا خوشش نمـیاد
وقتی برگشتم دیدم افشین داره باهاش صحبت مـیکنـه
نشستم بعد از مدتی افشین و مـهندس رفتن ومن که تا آخر شب از کنار صبا جم نخوردم
اما دم رفتن باز هم سایـه سامـی باز هم آهنگ سامـی باز هم اشکهای صبا به منظور سامـی
باز هم حس تلخ دوری درون عین نزدیکی.
تو راه هیچکدوممون حرف نزدیم
و وقتی رسیدیم خونـه با باری از غم رفتم بالا و اونم رفت تو اتاقش…
بعد از یـه مدت افشین هم اومد شرکت ما و خواست با صبا کار کنـه که تا از طرح هاش استفاده کنن
درسته من با مـهندس قادری شریک بودم ولی نمـیدونستم چرا اینقدر اصرار داشت بـه ما بچسبه
بخاطر همـین دوباره افکار آزار دهنده اومد سراغم
با وجودی کـه مـیدونستم مـهندس و افشین مـیدونن صبا همسر منـه ولی بازم شک ولم نمـیکرد
پریـا ذهن منو بیمار کرده بود و هیچ جوری درمان نمـیشد
اولش مرتب اتفاقی چکشون مـیکردم
اما نـه حرف اضافه ای غیر از کار
نـه لبخندی نـه… هیچی
صبا حتی سرشو بالا نمـی آورد
پیش خودم گفتم مگه همچین ی هم داریم
تنـها چیز مشترک غم عمـیق چشماشون بود
تو دلم گفتم صبا من کاری مـیکنم کـه غم از چشمات به منظور همـیشـه بره
من همچیو جبران مـیکنم قول مـیدم
اما فهمـیدم تقدیر ول من نیست
و هر لحظه عشقم رو بـه بازی مـیگیره
و من چه بیـهوده مـیجنگم

قسمت ۹۱

چند وقت بعد یـه روز تو دفتر نشسته بودم کـه یکی از کارمندام اومد تو،
قیـافه ش غمگین بود
گفتم چیزی شده
گفت شنیدین سامـی خواننده مریض شده
دوباره درد تو قلبم پیچید
با خشونت گفتم مریض شده کـه شده بـه تو چه
با عشوه گفت وای آقای رییس دلتون مـیاد
با عصبانیت برگه هایی رو کـه آورده بود امضا کردم
وقتی رفت بیرون با مشت کوبیدم رو مـیز
لعنتی چرا تموم نمـیشـه
شماره اتاق صبا رو گرفتم و گفتم پرونده ای رو بیـاره اتاقم مـیخواستم ببینم فهمـیده یـا نـه
اومد تو پرونده رو آوردم سرمو بالا نکردم
گذاشتش رو مـیز و رفت بیرون
دیگه دلم نمـیخواست تو این محیط باشـه
با عصبانیت بلند شدم رفتم طرف اتاقشو فریـاد زدم و گفتم عرضه انجام یـه کار درست رو نداری و بعد هر چی از دهنم درون اومد بهش گفتم
همـه کارمندا ریختن بیرون و شروع بـه پچ پچ
رنگ از صورتش پرید اشک تو چشماش جمع شد
خجالت زده رفت تو اتاقش
صدای خنده‌های ریز از همـه جا بگوش مـیرسید
دیگه تحمل صداهاشون رو نداشتم
گوشیو گرفتم دستمو از شرکت زدم بیرون
تو راه مـهندس رو دیدم
وقتی ازم پرسید چرا اینقدر آشفته ای و چی شده ؟
چی مـیتونستم بگم فقط گفتم پدرم قردادمو لغو کرده و مشکل پدرمـه اما … مشکل بابا نبود اون کـه خیلی وقت بود دست منو ول کرده بود
مشکلم سامـی بود فکر سامـی مثل عقرب مـیومد و روحمو نیش مـیزد
و دردش اینقدر زیـاد بود کـه صبا رو هم درگیر مـیکرد
دست خودم نبود
من جسم صبا رو از سامـی گرفته بودم اما قلبش هنوزم به منظور اون مـیتپید
و که تا زمانی کـه مـیدونستم سامـی تو قلب صباست این رنج تموم نمـیشد
وقتی برگشتم شرکت صبا نبود بچه ها گفتن از شرکت رفته دوباره دلهره تو دلم نشست نکنـه فهمـیده باشـه
ولی حس دیگه ای بهم گفت احتمالا چون دلخوره رفته خونـه این بیشتر منطقی بود
تو همـین فکرا بودم کـه موبایلم زنگ خورد
شماره بابا بود خدایـا بعد از این همـه وقت نکنـه واسه م اتفاقی افتاده
سریع جواب دادم ولی لحن مـهربون پدرم گوشمو نوازش کرد
علیرضا بابا جون بیـا شرکت عزیزم باهات کار دارم
مردد گفتم باشـه
به محض اینکه رسیدم پدرم منو درون آغوش گرفت و گفت بابت همچین همسر با شعوری بهت تبریک مـیگم
و بعد واسه شب ما رو دعوت کرد
وقتی رسیدم خونـه قلبم مملو از شادی بود پدرمو خیلی دوست داشتم و دلم واسه و نازی یـه ذره شده بود ولی از سر لجبازی اینـهمـه وقت ندیده بودمشون.
تا صبا گفت سلام کشیدمش تو بغل و سرشو بوسیدم
دستپاچه شده بود خواست بره کـه کشیدمش سمت خودم و یکم ناخواسته
هردو افتادیم رو مبل و برای اولین بار طعم لباش رو چشیدم

قسمت ۹۲

با خجالت بلند شد
احساس کردم ناراحته اما مثل همـیشـه با نجابت گفت کـه بهش وقت بدم
قلبم سرشار از شادی شد چون احساس مـیکردم منو پذیرفته..
آماده شدیم و رفتیم خونـه پدرم
بهترین شب زندگیم بود
همـه چی داشت خوب پیش مـیرفت کـه یـه روز مـهندس قادری اومد و بعد از کلی صغری و کبری چیدن گفت حتما صبا رو طلاق بدم
اولش شاخم درون اومد
بعد شروع کردم بـه داد و بیداد و ازش خواستم بره بیرون.. ولی وقتی دلیلشو گفت انگار یـه پارچ آب یخ ریخت رو سرم
صبای بیچاره من اینـهمـه مدت بیگناه بوده و مـهندس قادری همـه رو با پول خریده بود کـه ساکت بمونن
دلم مـیخواست بلند شم و مشت محکمـی تو صورتش ب
اما فرقی بـه حالم نمـیکرد
چون با قدرت ، دلایل قاطع و وکلای قدر اون،
تو این دعوا بازنده بودم
من الان عاشق صبا بودم و به هیچ قیمتی حاضر نبودم از دستش بدم
وقتی مـهندس قادری حرفای صادقانـه مو شنید
گفت کـه کمکم مـیکنـه و شرایطی رو فراهم مـیاره که تا صبا هم منو ببینـه
و اینطوری شد کـه ما رفتیم سنگاپور و دیگه سایـه سامـی تو زندگی ما نبود
مـیدیدم کـه صبا هم داره کم کم بـه من دل مـی بنده
با وجودی کـه شدیدا جذبش شده بودم اما سعی مـیکردم خودمو کنترل کنم که تا ازم دلخور نشـه
و مـیدیدم آغوشش چقدر گرمتر شده
و اونم منو دوست داره
و چند ماه بعد کـه برگشتیم بـه پیشنـهاد پدرم تصمـیم گرفتم درون عوض اون عروسی اجباری یـه مراسم عالی براش بگیرم اما قبول نکرد
و وقتی بهم گفت کـه چقدر از دیدن لباس ماشین و دسته گل عروس رنج مـیبره تازه فهمـیدم چه ضربه عمـیقی بـه روحش وارد کردم
بخاطر همـین یـه مراسم ساده و خصوصی گرفتیم
مـیخواستیم آماده ماه عسل بشیم و
از خیلی قبلتر تدارک سفر خارج از کشور رو دیده بودم
دوباره هوا آلوده بود و صبا سر کار نمـیومد کـه باز شنیدم دکترا از سامـی قطع امـید
مـیدونم اوج رذالته اما دلم آروم گرفت
اما عذاب وجدان راحتم نمـیذاشت این بار من بودم کـه کابوس مـیدیدم
بخاطر همـین بردمش دبی
بردمش کـه شاید به منظور آخرین بار ببینتش
قصدم بد نبود
اما چطور مـیتونستم بهش بگم چه اتفاقی واسه سامـی افتاده چون مطمئن بودم اگه بشنوه از دستش مـیدم
اما پیش بینی من درست از آب درون نیومد و منجر بـه فاجعه شد
صبا اومد هتل و وسایلشو جمع کرد
و من مجبور شدم خودمو یـه احمق جلوه بدم کـه مـیخواسته امتحانش کنـه
هرچند دلم شکست چون صبا هنوز تو دل و قلبش سامـی بود
اصلا یـهو نا امـید شدم دلم خواست به منظور همـیشـه از پیش زنی کـه دوسم نداره برم
چقدر بجنگم خسته شدم تمام حس نیتهام سو تعبیر شد
بخاطر همـین مـیخواستم از اتاق بیـام بیرون کـه سرجام مـیخکوب شدم صبا گفت دوستت دارم

قسمت ۹۳

خدایـا یعنی باور کنم با وجود
سامـی کـه دوتا خیـابون پایین تر از ماست صبا بـه من گفت دوستم داره
یعنی تموم شد اون همـه نگرانی اونـهمـه رنج به منظور هردومون اون همـه درد
خدایـا ممنونم
ما عاشقانـه برگشتیم
غافل از صدای شوم زنگ تلفنی کـه چند وقت بعد قصر آرزوهامون رو ویرون کرد
اون روز صبح تنـها چیزی کـه شنیدم این بود صبا بیـا سامـی منتظرته
باورم نمـیشد بلند شدم کـه دیدم صبا بـه سرعت برق خونـه رو ترک کرد
اومدم بیرون صداش زدم اما اون بی اعتنا مـیدوید برگشتم تو،
ماشین رو برداشتم
اما نبود رفته بود
همـه چی یـهو رو سرم آوار شد
مـیخواد باهاش فرار کنـه مـیخواد این روزای آخر زندگیش باهاش باشـه
چرا باورش کردم چرا؟
چرا اینقدر احمق بودم چرا
در حالیکه اشک از چشمام مـیریخت فریـاد زدم
لعنت بـه تو لعنت بـه من کـه گول مظلومـیتت رو خوردم…
رفتم دم خونـه شون
زنگ زدم
زنگ زدم
زنگ زدم
اما هیچنبود
داشتم دیوونـه مـیشدم برگشتم خونـه
و هر چیزی کـه دم دستم بود رو شکستم
مش صفر کـه تازه اومده بود وحشتزده نگام مـیکرد
آتش درونم آروم نمـیگرفت
برگشتم سوار ماشین شدم و گاز دادم اما قلبم آروم نگرفت و دردام کم نشد
زدم کنار اشکهام سیل آسا سرازیر بود
با تمام وجودم فریـاد زدم خدااااا آخه چرا؟
بعد از مدتی بخودم اومدم
دوباره دیو شده بودم مگه الکیـه
باید برم اداره پلیس ازشون شکایت کنم
وقتی پیداش شد خودم با دستای خودم مـیکشمش
تقریبا نزدیک خونـه بودم
که گوشیم بـه صدا درون اومد افشین بود عامل تمام این بدبختیـا حوصله شو نداشتم اما هی زنگ زد
بالاخره جواب داد و تا گفت صبا خونـه س پدال گاز رو بیشتر فشردم
وقتی رسیدم خونـه دیگه اختیـارم دست خودم نبود بهش حمله کردم و گرفتمش زیر مشت و لگد کـه افشین دوید و سعی کرد مانعم بشـه اما نتونست
اینقدر عصبی بودم کـه برگشتم و مشت محکمـی بـه صورتش زدم
و درون همـین موقع صبا هم از فرصت استفاده کرد
دوید تو اتاق و درو بست
اینقدر عصبی بودم کـه مـیتونستم خیلی راحت درون رو بشکنم.
اما افشین چیزی گفت که
دستام رو درون خشک شد
افشین درون حالیکه خون از گوشـه لبش سرازیر بود گفت سامـی مرده
بهت زده برگشتم و نگاش کردم
باورم نمـیشد هنوز درون بهت بودم کـه صدای شکستن شیشـه و افتادن چیزی توجهمو جلب کرد
هر چی صداش مـیزدم جواب نمـیداد
خشم نفرت رفته بودن و نگرانی ریخت تو دلم درون و شکستم و با بدن غرق درون خونش وسط اتاق مواجه شدم
بردمش بیمارستان و حالا وسط این خرده های شکسته نشسته بودم چون دیگه نمـیخواست منو ببینـه
تا چند روز بعد وکیل مـهندس قادری برگه های طلاق رو گذاشت جلوم
برگه هایی کـه فقط امضای منو مـیخواست
تا پیوند منو صبا به منظور همـیشـه تموم بشـه

قسمت ۹۴

ادامـه از زبان صبا

گفتم رابطه ما دیگه تموم شده
تنـها لطفی کـه مـیتونی ی اینکه خاطره بدتر از اینایی کـه تا حالا تو زندگی باهات داشتم برام بجا نذاری
پاهاش سنگین شده بود و دیگه پیش نمـیرفت اما رفت
مـیدونستم مـهندس باهاش حرف زده
هیچکدوممون حتی فکرشم نمـیکردیم کـه یـه شبه کل زندگیمون از پایـه ویران بشـه
اشکام سرازیر بود اما آتیش قلبمو خاموش نمـیکرد
در همـین موقع درون به صدا درون اومد و افشین وارد شد
سرش پایین بود و چشماش بـه زمـین
گفت سلام
گفتم سلام افشین تمام زندگیو آینده مو خراب کرده بود اما..
از همون روزای اول کـه برگشته بود مـیدیدم چقدر درون عذابه
مطمئن بودم مـهندس نذاشته با من حرف بزنـه
گفت صبا من…
من خیلی متاسفم نمـیدونم چی بگم
شاید امروز وقتش نبود
اما حتما به سامـی مـیگفتم حتما ازش حلالیت مـیگرفتم
باید بـه تو هم مـیگفتم
اشکاش سرازیر شد من قاتل سامـیم قاتل پریـا قاتل بیچاره م
من باعث تمام دردای توام
و باعث رنج های امروز علیرضا
شونـه هاش تکون مـیخورد
پدرم همـه چیو گفت
حیف کـه من لیـاقت نداشتم کنار تو باشم
ولی اگه با انتقام از من آروم مـیشی من تسلیمم
دو هفته بعد من تو فرودگاه بودم
و بابا جلوتر با افشین رفته بودن
مـهندس منو رسوند
دیگه آزاد بودم
دیگه زن علیرضا نبودم
دیگه دردامو گذاشتم پشت درون و داشتم مـیرفتم بـه سوی آینده
پامو رو پله ها گذاشتم کـه قلبم تند تند زد
برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم
علیرضا بود
اومد جلو با بغض گفت صبا نرو
درسته از شناسنامـه م رفتی
ولی از دلم نمـیری من بدون تو چیکار کنم
کارتون دیو و دلبر رو کـه همـه جا باهام بود
از کیفم درون آوردم و بهش گفتم اینو ببین
و ی رو مجسم کن کـه آرزوش بود
دیو زندگیش یـه روز تبدیل بـه شاهزاده بشـه
اما نشد
من هر روز این کارتون رو نگاه مـیکردم
نگاش مـیکردمو صبر مـیکردم
نگاش مـیکردم و تحمل مـیکردم
اینو ببین و ی رو مجسم کن کـه آرزوش بود دیو زندگیش مـیون ستاره ها بالا بره و تبدیل بـه یـه مرد واقعی بشـه
اما نشد چون همـیشـه بهش شک داشت
آره من اون شب تو حموم بخاطر سامـی گریـه کردم
ولی تو چیکار کردی فقط منو زدی و قهر کردی
مـیخواستم برم تو شرکت مـهندس قادری منو زدی
وقتی کـه ضیـافت تن فروشی رو تخت من برگزار شده بود و اعتراض کردم منو زدی
تا مـیومدم بهت علاقمند بشم مـیزدی تو پرم تو سرم تو تنم
نگاه کن ما حتی یـه عبا هم نداریم حتی یـه عکس
وقتی تو ده کوره های ایران همـه موبایل داشتن
من دو سال رنگ موبایل بخودم ندیدم
مـیدونی چرا؟ چون تو بهم اعتماد نداشتی
تو نـه قلبی به منظور من گذاشتی نـه روحی

قسمت ۹۵

تو نـه قلبی به منظور من گذاشتی نـه روحی
و اون شب با بردن من بـه اون کنسرت لعنتی ضربه آخرو هم زدی
ولی ببین سامـی مرده
دیگهی نیست کـه منو بخاطرش تهدید کنی
شاید اگه اون همـه لجاجت نکرده بودی
سامـی نا امـید نمـیشد و زودتر مـیرفت دکتر
شاید الان زنده بود
اره من هر روز این کارتونو مـیدیدم چون امـیدوار بودم منم یـه روز بتونم دوستت داشته باشم
بتونم از ته دل ببخشمت اما نشد تو نذاشتی بشـه
دیگه همـه چی تموم شد
خداحافظ
کیفمو برداشتم و رومو برگردونم
اما گرمای دستشو روی مچ دستم حس کردم
صدای بغض آلودش گفت نرو
برگشتم اشکام مـیریخت
گفتم علیرضا دلم مـیخواد مثل فیلم هندیـا الان برگردم بغلت کنم و بعدش بریم تو کلبه عشقمون که تا آخر عمر بـه خوبی و خوشی زندگی کنیم
همـینطور کـه اشکاش مـیریخت خندید و گفت بعد چرا این کار نمـیکنی؟
چون قبلا اینکار رو کردم
نتیجه ش چی شد
مچ دستمو آوردم بالا.
به بخیـه های دستم اشاره کردم و گفتم
من دارم بخاطر اینا مـیرم
بخاطر روح خرد شدم
بخاطر غرور له شدم
چون این فیلم هندی نیست زندگی واقعی ماست
ببین جای بخیـه هام جوش خورده اما قلبم هیچوقت نـه جوش مـیخوره نـه خوب مـیشـه
منو کشید سمت خودش بغلم کرد
چطوری مـیتونم جبران کنم
ازش فاصله گرفتم و تو چشماش نگاه کردم
آهی عمـیق کشیدم با بغض گفتم
دیگه جبران نمـیشـه
مگه اینکه همـه چیو برگردوندی بـه حالت اول
من برم خونمون سامـی زنده بشـه…
وتو….
دیدم کـه قلبش شکست
دیدم کـه مژه هاش خیس شد
اما حتما مـیرفتم
سرمو آوردم بالا و گفتم فقط یـه چیزی
قول بده هیچوقت دنبالم نیـایی
اشک از چشاش سرازیر بود
گفت آخه چجوری قول بدم
من بدون تو نمـیتونم
گفتم تو بـه مدیونی
گفت مـیدونم
گفتم بعد قسم بخور قسم بخور کـه هیچوقت دنبال من نمـیایی
دستمو بردم بالا
قسم قلبی
دستشو آورد بالا اما زود انداختش و گفت نـه نمـیتونم
و از گیت فرودگاه رد شدم

قسمت ۹۶

سرمو برنگردوندم
شاید مـیترسیدم با دیدن شکستن این بت غرور پشیمون شم
از گیت دوم کـه مـیخواستم رد شم یکی زد رو شونـه م برگشتمو نگاش کردم مـهماندار بود
گفت این کتاب رو اون آقا دادن
یـه حافظ با نقاشی های مـینیـاتوری
که همـیشـه کنار پاتختیش بود
اوایل از نقاشی هاش خوشم مـیومد
نقاشی هاشو نگاه مـیکردم و گاهی تفالی مـیزدم
اما اینم مثل همـه اون چیزایی کـه تو اون خونـه بود واسم عادی شد و دیگه نمـیدیدش
هنوز اونجا پشت شیشـه کریدور ایستاده بود
تشکر کردم و کتاب رو گرفتم و از گیت گذشتم
حالا دیگه منو نمـیدید
کتاب رو باز کردم کـه چند که تا عاز لابلاش ریخت رو زمـین
عکسای خودشم بود برداشتمو عکساشو نگاه کردم
چه زود دلم واسش تنگ شد
از گیت دوم کـه مـیخواستم رد شم یکی زد رو شونـه م برگشتمو نگاش کردم مـهماندار بود
گفت این کتاب رو اون آقا دادن
یـه حافظ با نقاشی های مـینیـاتوری
که همـیشـه کنار پاتختیش بود
اوایل از نقاشی هاش خوشم مـیومد
نقاشی هاشو نگاه مـیکردم و گاهی تفالی مـیزدم
اما اینم مثل همـه اون چیزایی کـه تو اون خونـه بود واسم عادی شد و دیگه نمـیدیدش
هنوز اونجا پشت شیشـه کریدور ایستاده بود
تشکر کردم و کتاب رو گرفتم و از گیت گذشتم
حالا دیگه منو نمـیدید
کتاب رو باز کردم کـه چند که تا عاز لابلاش ریخت رو زمـین
عکسای خودشم بود برداشتمو عکساشو نگاه کردم
چه زود دلم واسش تنگ شد
عکسا رو چسبوندم بـه مو اشکام سرازیر شد
وقتی رو صندلی هواپیما نشستم کتابو باز کردم اشعاری نوشته بود که
تاریخش مربوط بـه همون روزهایی بود
که دستهای گرمش منو بـه آغوش مـیکشد و سرشار از عشق مـیکرد
قطرات اشکم روی عکسهاش مـیریخت
و قلبم بیشتر و بیشتر درون دلتنگیش مـیسوخت اما من حتما مـیرفتم
کتابو ورق زدم صفحه آخر چیزی توجهمو جلب کرد
دستخط خودم بود
من همچون کی هندی وحشی آزاد ناگاه بـه استعمار تو درون آمدم اما بترس از روزی کـه گاندی درون قلبم بیدار شود
و حالا گاندی درون من بیدار شده بود که تا ریشـه اینـهمـه خفت و استعمار رو قطع کنـه
مـهندس قادری زمـینی رو خریده بود کـه یـه مجتمع تفریحی کوچولو بسازه
و قرار شد همـه کاراش با من باشـه
با وجودیکه گفتم مدیریت هتل باهام باشـه تو این مدت فقط چند بار سر زدم
و افشین کارها رو مدیریت مـیکرد
راستش اصلا دلم نمـی خواست برم اونجا
خاطرات علیرضا مثل خنجر تیزی درون قلبم فرو مـیرفت

قسمت ۹۷

ادامـه از زبان علیرضا

با عصبانیت بـه مـهندس زنگ زدم
گفت من بهش قول دادم نذار وضع از اینی کـه هست بدتر بشـه
حکم طلاق فقط چار که تا نوشته س
برو فرودگاه و جلوش رو بگیر
چند هفته بعد فرودگاه بودم و چقدر مطمئن بودم
غافل از اینکه روح یـه زن اگه شکست شاید تو رو ببخشـه ولی دیگه امکان نداره بـه حالت اول برگرده
رفتم کـه برش گردونم اما حتما اعتراف کنم وقتی حرفاشو شنیدم
دیگه رویی به منظور اصرار نموند
روشو برگردوند و رفت
یـاد کتاب حافظ افتادم آورده بودمش کـه بازش کنـه
که شاید حافظ بهش بگه نرو اما….
خانوم مـهمانداری مـیخواست از گیت رد بشـه کتابو گرفتم سمتشو صبا رو کـه دور مـیشد نشونش دادم و اینقدر موندم که تا دیگه ندیدمش
نشستم رو صندلیـهای فرودگاه و به گیت خیره شدم
برگرد برگرد اما(صدای پرواز سنگاپور هم اکنون از زمـین بلند شد)نا امـیدم کرد
با این وجود دو ساعت دیگه هم اونجا نشستم
یکماه گذشت تو این مدت حوصله هیچ کاری رو نداشتم
اما دیگه طاقتم طاق شد
رفتم پیش مـهندس و ازش خواستم آدرس صبا رو بهم بده
اما مـهندس گفت بهتره صبر کنم ولی من طاقت نداشتم
بهش قول دادم جلو نرم فقط از دور ببینمش
مـهندس گفت شرطشو یـادته؟
که از تو طلاق بگیره و با افشین ازدواج کنـه
اگه با چیز خوبی مواجه نشدی،
چه تضمـینی بـه من مـیدی
دستامو از خشم مشت کردم و گفتم صبای من همچین کاری نمـیکنـه
اما مـهندس گفت آدما به منظور انتقام هر کاری مـیکنن
دلشوره افتاد تو وجودم و بیشتر مصر شدم کـه برم
هرچند ته دلم بـه صبا اطمـینان کامل داشتم
وقتی رسیدم و نزدیک خونـه ش شدم قلبم داشت از جا کنده مـیشد
یکم بیرون ایستادم
خیلی دلم مـیخواست برم جلو ولی مـیدونستم ناراحت مـیشـه
چند روز گذشت
مـیرفتم و از دور مـیدیدمش
و این شد برنامـه هر ماه
ماه سوم رفتم جلو سلام کردم اول شوکه شد ولی بعد برخورد بدی باهام کرد
و گفت کـه دیگه نمـیخواد منو ببینـه
و من بهش حق دادم اما بازم مـیرفتم و از دور مـیدیدمش
تا چند ماه بعد کـه یـه روز مـهندس آشفته زنگ زد وگفت،
صبا چند روز پیش گفته کـه دیگه نمـیتونـه کار کنـه و ازم خواست کل حقوقش، کـه مبلغ خیلی زیـادی بود رو بریزم بـه حسابش
پروژه رو هم تحویل افشین داده.
امروز افشین رفته بود کـه سود سهام هتل رو بهش بده اما همسایـه ها گفتن دیروز اسباب کشی کرده
گفتم یعنی چی من همـین الان مـیرم دنبالش
گفت کجا مـیخوای بری افشین همـه جا رو گشته
حسابشو بسته و آب شده رفته تو زمـین
خدایـا این چه بازییـه داری با من مـیکنی
با این وجود رفتم همـه جا رو گشتم اما پیداش نکردم

قسمت ۹۸

یـه بچه ناز بود کـه تا اومد بغلم آروم گرفت
بردمش تو اتاقمو نشوندمش روی مـیز
هنوز ننشسته موس رو برداشت و دولپی شروع بـه خوردن
وای بـه هزار بدبختی موس رو کـه پر از آب دهن شده بود از دستش کشیدم بیرون
لبهای کوچولوشو جمع کرد و خنج آورد کـه گریـه کنـه
که کیبورد و دادم دستش که تا حواسش پرت بشـه
با خنده کیبورد رو گرفت و تاپ تاپ کوبید رو مـیز.
منکه دیگه بعید مـیدونم از این موس و کیبورد چیز قابل استفاده ای بـه جا بمونـه
یـه دستم رو حایلش کردم کـه از رو مـیز جا بـه جا نشـه و با اون دستم زنگ زدم بـه نازی
اما گوشیش اشغال بود معلوم نیست با کی حرف مـیزد کـه تمومـی هم نداشت
زیرگفتم تو روحت نازی.
خوب کـه کل مـیز رو بهم ریخت و کاغذا رو پاره پوره کرده و سنجاق ها رو ریخت کف زمـین و کل لباس و صورتمون رو آب دهنی کرد بالاخره سرو کله نازی پیدا شد
اما منی کـه اینقدر خشک و جدی بودم اصلا حس بدی نداشتم
نازی از بغلم گرفتشو گفت ببخشید واقعا ضروری بود حتما جواب مـیدادم
بعد یـه بوس کوچولو رو لپ بچه کرد و گفت با عمو بای بای کن و بوس بفرست براش
اونم دستای کوچولوشو گذاشت رو لبوشو و بعد بـه سمت من دراز کرد
نازی دستشو بالا گرفت و گفت بای بای
دلم گرفت… اگه صبا نرفته بود شاید ما هم مـیتونستم بچه ای بـه این خوشگلی داشته باشیم.
همـینقدر شیرین و بانمک.
خدایـا الان صبا کجاست
یـه روز باز نازی بچه رو آورد و گفت دوستم خواهش کرده ازش نگهداری کنم
اما این رفت و آمدها ادامـه داشت
یـه روز گفتم نازی این بچه فامـیل نداره مـیدن دست تو
گفت نـه دوستم شوهرش رو از دست داده یعنی جدا شده و چون بعضی روزا کارش زیـاده مـیذاره پیش من
گفتم خب پرستار بگیره
گفت خودم دوست دارم ازش نگهداری کنم
گفتم خوب بـه دوستت بگو بیـاد اینجا کار کنـه
گفت اون مزون لباس داره بیـاد اینجا چیکار کنـه

قسمت ۹۹

گفتم خوب بـه دوستت بگو بیـاد اینجا کار کنـه
گفت اون مزون لباس داره بیـاد اینجا چیکار کنـه
تازه کارشم زیـاد نیست چون خودش مدیره مزونـه فقط گاهی وقتها….حرفشو خورد و گفت اگه اذیتت مـیکنـه دیگه نیـارمش
گفتم نـه نـه اشکال نداره ازش خوشم مـیاد
راستش هدف نازی رو مـیدونستم
راستش هدف نازی رو مـیدونستم
اما نمـیدونم چرا بودن اون بچه بهم آرامش مـیداد
شاید اگه موقعیت دیگه ای بود حتما نازی رو سرزنش مـیکردم کـه چرا همچنین مسئولیتی قبول کرده
اما این کوچولوی شیرین بدجور دل منو بود و وقتی مـیومد بغلمو و با دستای کوچولوش روی صورتم دست مـیکشید
حس خوشی وجودمو فرا مـیگرفت
یـه روز حتی نازی پیشنـهاد داد با دوستش برم بیرون شاید ازش خوشم بیـاد.
اما من دیگه حوصله این مسخره بازیـها رو نداشتم
و هر بار مـیگفتم نـه،
ولی اون وقتی اصرار مـیکرد
منم مـیگفتم هر وقت یکی مثل صبا صبور و مـهربون پیدا کردم چشم
اونم با خنده مـیگفت بعد باید یکی خدا برات بسازه.
حالا دیگه سه سال از رفتن صبا گذشته بود
و من تو این یـه سال هر دو سه هفته یـه بار اون بچه شیرین رو کـه اسمش ملیکا بود مـیدیدم و حتی گاهی با نازی مـیبردیمش پارک و شـهر بازی
اما غیر از همون روز اول دیگه مادرشو ندیدم
همـه چیز طبق روال عادی بود
تا اون روز کـه داشتم با یکی از پرسنلم صحبت مـیکردم
که رومو برگردوندم و زمان ایستاد
صبا کمـی دورتر ایستاده بود و با لبخند منو نگاه مـیکرد
باورم نمـیشد اومدم بدوم سمتش و بغلش کنم
اما از دستی کـه تو دستش بود سر جام مـیخکوب شدم

قسمت ۱۰۰

ادامـه از زبان صبا
یـه دفعه چشم باز کردم دیدم سه سال گذشته
دیگه وقتش بود برم سراغ علیرضا.
و حالا اومدیم شرکت قلبم داره مثل جوجه مـیزنـه
هزار بار بـه خودم گفتم محکم باش
دستشو محکم تر مـیگیرم آوردمش که تا علیرضا ببینتش
ببینـه کـه تو این مدت آغوشم به منظور دیگه ای باز بوده
مـیرم جلو داره با یکی از پرسنلش حرف مـیزنـه
چقدر شکسته شده وسط موهای سیـاش… موهایی کـه راه بـه راه بهش مـیرسید
تارهای سفید خودنمایی مـیکنـه
و وسط سرشم یکم کم پشت شده بود
خندم گرفت
بالاخره داری کچل مـیشی مـهندس
اون پسر پر شر و شور خوش قیـافه الان مردی پخته سنگین و باوقار بـه نظر مـیرسید
وقتی علیرضا رو دید خواست دستشو از دستم بکشـه
دستشو محکم تر گرفتم و گفتم یـادت رفت بهت چی گفتم
مثل همـیشـه لبخند شیرینی زد
در همـین موقع یک آن چشم علیرضا بـه من خورد
در عرض یک ثانیـه هزار احساس بهش هجوم آورد
بهت حیرت خوشحالی
با ناباوری بـه سمتم اومد اما یـه دفعه سرجاش مـیخکوب شد
وقتی دستشو تو دستم دید وا رفت…
ایستاد
و خاطرات تمام این سه سال درون من زنده شد
همون روز تو بیمارستان فهمـیدم باردارم
اما نمـیخواستم بچم هم مثل خودم ذلیل و خوار آدمای دور و برش بشـه
بخاطر همـین گفتم دادگاه و پزشک قانونی نمـیرم
طلاقم باطل بود خودم مـیدونستم
اما این بچه نمـیتونست سر پوشی باشـه رو گناهان اون سه نفر…. همشون حتما تقاص کاراشون رو مـیدادن
بخاطر همـین رفتم سنگاپور شاید زخمـهای دلم خوب بشـه
وبرای اینکه فراموش کنم هر روز از صبح که تا شب بـه سختی کار کردم
حالم داشت بهتر مـیشد کـه یـه روز با علیرضا روبرو شدم و دوباره حالم بد شد فریـاد زدم و گفتم واسه چی اومدی اینجا مگه تو قول ندادی
و اون سعی کرد منو از اینی کـه هستم عصبی تر نکنـه و بی هیچ حرفی رفت
تا چند روز حالم بد بود اما دوباره خودمو جمع کردم
چند ماه گذشت شکمم داشت بالا مـیومد
و نمـیخواستم مـهندس و افشین چیزی بفهمن
البته درون تمام این مدت فقط یکی دوبار بیشتر افشین رو ندیدم
و بیشتر اینترنتی کارمون رو انجام مـیدادیم
اما باز هم ممکنـه رازم بر ملا بشـه بعد رفتم جایی کـه هیچپیدام نکنـه
نزدیک شش ماهم بود و مـیترسیدم رازم بر ملا بشـه
پروژه مـهندس هم دیگه تقریبا تموم بود و سود زیـادی نصیبش مـیشد تو این مدت هم از لحاظ مالی کاملا تامـین بودم
از مـهندس خواستم باقیمانده حسابم کـه مبلغ خیلی زیـادی بود رو بریزه بـه حساب
و بعد حسابم رو بستم و بی خبر با و بابا برگشتم ایران

قسمت ۱۰۱

حالا از کار و زحمت خودم،
اینقدر پول داشتم کـه یـه خونـه روبروی شرکت علیرضا بگیرم
اینقدر پول داشتم کـه یـه آموزشگاه موسیقی بزرگ بـه اسم سامـی ب
اینقدر پول داشتم کـه به تنـهایی جواهر تو شکمم رو بـه دنیـا بیـارم و بزرگ کنم
ولی پولام نمـیتونست دل شکسته مو آروم کنـه
نمـیتونست خاطرت تلخمو پاک کنـه
نمـیتونست جلوی اشکامو بگیره
پولام اینجور وقتا بـه هیچ دردی نمـیخورد
بخاطر همـین صبحها و شبها کـه علیرضا مـیومد و مـیرفت مـی نشستم دم پنجره و از دور نگاش مـیکردم
و با بچه ی تو شکمم حرف مـیزدم
ببین اون باباته ببین چقدر خوشتیپه.
ببین چقدر بانمکه
ولی ما نمـیتونیم داشته باشیمش
تو حتما عادت کنی بـه این پنجره بـه عکسای روی دیوار بـه تنـهات و بعد اشکام بی امان مـیریخت.
درآمد آموزشگاه موسیقی خوب بود و زندگیمون مـیگذشت
تا اینکه یـه روز درد شروع شد
و مو بـه دنیـا آوردم
مرتب مـیگفت بذار بـه علیرضا خبر بدیم
بچه ت بابا نمـیخواد؟شناسنامـه نمـیخواد
گفتم نـه
گفت چطوری طاقت مـیاری نمـیخوای تمومش کنی
گفتم زخم دلم خوب نمـیشـه هر وقت یـادم مـیاد چطور بـه من تهمت زد و منو گرفت زیر مشت و لگد تمام عشقم دود مـیشـه و مـیره
تازه اون موقع، من هم داغدار سامـی بودم هم باردار.
اگه بلایی سر بچم مـیومد چی
گفت ولی اون کـه نمـیدونست
گفتم بسه
اون با من مثل یـه حیوون رفتار کرد
با زنی کـه ادعا مـیکرد دوسش داره
تو باشی باورش مـیکنی
گفت الان مـهم بچه س
گفتم فردا همـین بچه که تا تقی بـه توقی بخوره مـیگه مـیخواستی بخاطر من نمونی
من علیرضا رو ببخشیده بودم
و با وجود اون همـه اتفاق هنوزم دوستش داشتم
اما وقتی بـه من تهمت زد و اونجوری گرفتم زیر مشت و لگد تمام عشقم تبدیل بـه نفرت شد
توقع داشتی مثل یـه سیب زمـینی برگردم و انگار کـه اتفاقی نیفتاده بـه زندگی ادامـه بدم
فردا اگه بچم ازم مـیپرسید اینـهمـه خفت و خیـانت و نامردی رو چجوری بخشیدی
چی داشتم بهش بگم؟بگم بخاطر تو؟
به نظرت اونوقت خوشحال مـیشد و مـیگفت خوب کار کردی؟ نـه هرگز
فردا قراره من الگوی این بچه باشم
نمـیخوام حماقت رو ازم یـاد بگیره
شاید اگه بخاطر دل خودم مـیموندم و بهش مـیگفتم چون باباتو دوست داشتم موندم براش خوشایندتر بود
اما من نمـیتونم با قلبی پر از کینـه برگردم بـه اون زندگی.
نزدیک یکسال گذشت
م تو این مدت بزرگ و بزرگتر شد و م نگران و نگران تر.
و اینقدر گفت و گفت که تا یـه روز زنگ زدم بـه نازی
راستش خودمم کم کم نرم شده بودم و دلتنگ.
تا گفتم نازی،
با لکنت گفت صبا تو کجایی؟ مـیدونی چقدر دنبالت گشتیم

قسمت ۱۰۲

تا گفتم نازی،
با لکنت گفت صبا تو کجایی؟ مـیدونی چقدر دنبالت گشتیم
گفتم نازی خواهش مـیکنم بهی نگو من بهت زنگ زدم لطفا بیـا بـه این آدرس
وقتی اومد دهنش باز مونده بود گفت تو چجوری این همـه وقت بغل گوش داداشم بودی و ندیدتت
گفتم من زیـاد بیرون نمـیرم اینجا هم دو که تا در داره همـیشـه از دری کـه تو کوچه س تردد مـیکنم
هنوز تو حیرت بود کـه ملیکا کوچولومو کـه خواب بود گذاشتم تو بغلش
اشک از چشماش سرازیر شد
خدایـا چقدر نازه خندیدم و گفتم بـه عمش رفته
با تعجب گفت خدای من
این بچه علیرضاست لبخند زدم و سرم رو تکون دادم
خلاصه خیلی حرف زدیم اما نتونست منو قانع کنـه
ولی بهش گفتم من درون صورتی عشق علیرضا رو باور مـیکنم کـه طبق حرفای تو نتونـهی رو جایگزین من کنـه
گفت من بهت ثابت مـیکنم
خلاصه اون نقشـه ها رو کشیدیم و الی آخر فقط بعد از روز اول کـه نازی با دوستش رفته بود واسم تعریف کرد کـه آخرش بـه ملیکا گفته با عمو خداحافظی کن، بهش گفتم نمـیخوام بچم باباشو عمو ببینـه و بذار همونی کـه خودش مـیگه باشـه
آخه تو این مدت بغلش مـیکردم و مـیبردمش جلوی عکسای علیرضا و به انگلیسی مـیگفتم دی دی
که اونم با زبون شیرینش مـیگفت ده ده کـه خوب زیـاد مفهومـی نداشت
یکسال دیگم گذشت

قسمت ۱۰۳

یکسال دیگم گذشت
حالا بچم بـه حرف اومده بود و با پاهای کوچولوش راه مـیرفت
تا یـه شب کـه افتاده بود رو گریـه و حسابی بیقراری و نا آرومـی مـیکرد نازی زنگ زد و وقتی صداشو شنید گفت تو شرکت وقتی ملیکا نا آرومـی مـیکرد علیرضا براش یـه شعر مـیخوند کـه آروم مـیشد
من صداشو ضبط کردم گوشی رو بذار رو آیفون و صدای علیرضا تو خونـه پیچید و یـه آن قلبمو لرزوند
دس دسی باباش مـیاد… صدای کفش پاش مـیاد..
ملیکا گریـه اش قطع شد ولی اشکای من سرازیر شد
ملیکا آروم شد و من نا آروم
ملیکا قرار گرفت و من بیقرار
ملیکا بـه خواب رفت و من انگار تازه بیدار شدم
نمـیدونم چی شد اما تمام غصه ها،کینـه ها، دلخوری ها و دلشکستگی ها اون شب با اشکهام اومد پایین و جاشو بـه حس خواستن داد بـه دلتنگی واقعی به منظور مردی کـه دوستش داشتم
دیگه حتما تموم مـیشد
بچه م بزرگ شده بود دیگه خود باباش حتما جایگزین عکساش مـیشد
بخاطر همـین قشنگترین لباسشو تنش کردم
موهای خوشگلش رو بستم و بغلش کردمو بردمش جلوی عکسهای علیرضا و گفتم ببین این باباته… بابا
با همون زبون شیرینش گفت ده ده
گفتم دیگه دی دی نـه فقط بابا
گفت باب.. با
گفتم آره خوشگلم بابا
قلبم داشت از جا کنده مـیشد
هفت بار از پله رفتم پایین و دوباره برگشتم بالا
هفت بار بـه قلبم گفتم قوی باش
هفت بار خدا رو صدا کردم
هفت بار الا بذکر الله تطمئن القلوب خوندم که تا تونستم پامو از شرکت بذارم تو….
تا منو دید دوید سمتم اما سرجاش مـیخکوب شد
شاید هیچوقت فکر نمـیکرد ی کوچولویی کـه اینـهمـه بهش انس گرفته خودشـه
نشستم لباسشو مرتب کردم و گفتم حالا برو
و اون رفت سمت علیرضا کـه با حیرت نگاش مـیکرد و با همون لحن شیرین کودکانـه ش گفت باب..با
علیرضا وا رفت نشست
لحظه ای با بهت نگاش کرد اما با عشق اونو بـه آغوش کشید
حالا کم دستاشو دور گردن باباش حلقه کرده بود و شوق تو چشماش موج مـیزد
علیرضا اومد جلو
اشک تو چشمام حلقه زد
دستشو باز کرد رفتم جلو
منو محکم بـه بغل گرفت
صدای ناز کوچولو مون درون اومد
دالم خفه مـیشم
از بغل علیرضا
گرفتمش و بوسیدمش گذاشتمش زمـین
دوباره علیرضا منو بـه آغوش کشید
گفت کجا بودی اینـهمـه وقت دلت واسم تنگ نشد
نگفتی مردت کجا حتما دنبالت بگرده و پیدات نکنـه
چطور طاقت آوردی اینـهمـه دوری رو
یعنی کینـه من اینقدر بزرگ بود
در حالیکه اشک از چشمام مـیریخت گفتم آره
تو قلب منو از یکی دیگه گرفتی و عاشق خودت کردی و بعد همون قلب رو زیر پاهات له کردی چه انتظاری غیر از این داشتی
علیرضا سرمو گذاشت رو ش و صدای هق هقم بالا رفت

قسمت ۱۰۴

علیرضا سرمو گذاشت رو ش و صدای هق هقم بالا رفت
گفت چیکار کنم کـه ببخشی چیکار کنم کـه جبران بشـه
گفتم بخشیدم بخاطر بچمون
صداش رنگ بغض گرفت گفت فقط بچه؟
چیکار کنم کـه بخاطر خودم ببخشیم
لبخندی زدم و گفتم وسایلتو بردار بریم خونـه خودمون خونـه دیو
دیو مـهربون
بغلم کرد و گفت قربونت برم
دیگه هیچوقت ازم جدا نشو…
و ما برگشتیم بـه قصرمون
همون قصر سنگی کـه دیگه دیواراش سیـاه نبود… و پیش دیوی کـه الان بـه معنای واقعی شاهزاده بود
و من امروز احساس مـیکردم خوشبخترین زن دنیـام
امشب تولد مـه
افشین و مـهندس هم هستن
و اما افشین…
بدترین حس دنیـا حس بلا تکلیفیـه
اما همون طور کـه من مجبور شدم بـه اسم ازدواج خدمتکار خونـه علیرضا بشم
افشینم حتما همونقدر اسیر مـیشد.
در حالیکه مـیتونست تو ایران ازدواج کنـه و با دل خوش رییس شرکتش باشـه
اما الان درون بند زنی بود کـه نـه باهاش ازدواج کرد نـه رفتار گرمـی باهاش داشت نـه ولش کرد
ولی دیگه بس بود
دیگه به منظور همـه بس بود
حالا کـه برمـیگردم عقب مـیبینم
بخاطر هوس بازی یـه نفر زندگی چند نفر دستخوش تغییر شد
من، علیرضا، خانواده هامون
مـهندس، افشین، مادرش و….سامـی..
آیـا پریـا هیچوقت فکر مـیکرد خیـانت امروزش فردای چند نفر رو خراب خواهد کرد؟
نـه فکر نکرد،
فکر نکرد ما آدمـها زنجیر وار بهم وصلیم
و شاید خودمون نفهمـیم اما ممکنـه ریشـه چندین نفر بخاطر اشتباهات ما بسوزه
شاید اگه…
شاید اگه فکر کرده بود
شاید اگه فقط کمـی محجوب بود
الان مـیتونست با علیرضا زندگی خوبی داشته باشـه
افشین یـه عمر بار سنگین دروغ رو بـه دوش نمـیکشی
مـهندس اینـهمـه رشوه نمـیداد
و همسر مـهندس و مادر افشین زیر بار این عذاب وجدان دق نمـیکرد
شاید سامـی خواننده معروفی نمـیشد اما زودتر بخودش مـیرسید و زنده مـیموند
و شاید منو سامـی حتی یـه سال با هم خوشبخت مـیشدیم
فقط این وسط تنـها اتفاق خوب مروارید زندگیم ملیکا کوچولو بود
و همـینطور علیرضا، مردی کـه با همـه وجود دوسش داشتم و باهاش خوشبخت بودم
تو همـین فکرا بودم کـه دستی صورتمو نوازش کرد
سرمو آوردم بالا چشمای خیسم بـه چشم علیرضا گره خورد
گفت بـه چی داری فکر مـیکنی
گفتم هیچی
ملیکا کوچولوی من اون وسط با بچه ها داشت مـی کوبید و مـیزد و مـیید
علیرضا گفت از من غافل شدیـا
گفتم چی شده مگه
گفت شمعها رو پیدا نمـیکنم
گفتم وا رو کابینته
گفت من نمـی بینم بیـا بده
با حرص گفتم وااااااااااااای و رفتم سمت آشپزخونـه

قسمت آخر

حرص گفتم وااااااااااااای و رفتم سمت آشپزخونـه
شمعو برداشتم کـه بغلم کرد و گرمای نفسشو روی گوشم حس کردم
گفت مـیدونی مجازات بیتوجهی بـه دیو چیـه
خندم گرفت
گفت مـیخندی الان کـه گوشتت رو بـه دندون کشیدم مـیفهمـی
منو برگردوند سمت خودش و گرمای لبهایش که تا عمق وجودمو سوزوند
در همـین موقع یکی سرفه کرد
علیرضا بود از خجالت آب شدم گفت دیو و دلبر مـیشـه شمع ها رو بدین همـه منتظرن
با خجالت از بغل درون فلنگ رو بستم
صدای خنده علیرضا و ش آشپزخونـه رو برداشت
همـینطور هنوز از خجالت سرخ بودم کـه گرمای دست علیرضا رو روی دستم حس کردم
دستمو گرفت و پای کیک نشستیم
کوچولوی من شمع هاشو فوت کرد و کیک رو تقسیم کردیم
و اون شب علاوه بر ملیکا
به منم کادو دادن
و باارزش ترین کادو رو نازی داد
نازی عزیزم کـه تو این مدت کنارم بود
و رازم رو نگه داشت و بهم ثابت کرد
مرد زندگیم دیگه دیو نیست یـه شاهزاده س
نازی جعبه کوچیکی رو تو دست ملیکا گذاشت و در گوشش یـه چیزی گفت
ملیکا کوچولو اومد سمت منو دستشو دراز کرد و گفت ماما دوشتت دالم
جعبه رو گرفتم و فرشته مو بـه آغوش کشیدم
علیرضا هم اومد و بغل دستم ایستاد کادو رو کـه باز کردم
اشک تو چشمام حلقه زد و با خنده علیرضا رو بغل کردم کادوی من
کارتون دیو و دلبر بود
پایـان

برای دیدن داستان پشت سر هم درون اینستا جستجو کنید
sabahi.5203





[با اینترنت » انتقام دیو 3 - midinternet.com ع دست مردونه سروم خورده]

نویسنده و منبع: خسروبیگی | تاریخ انتشار: Sat, 24 Nov 2018 21:09:00 +0000