به نام خدا
شـهلا (فراری)
لبخندی تلخ بر گوشـه لبانش نقش بسته بود، کتک خوردن پسر از دختر هیکلی پای چپش را جای پای راست قرار مـی داد و مدام این کار را تکرار مـی کرد. کتک خوردن پسر از دختر هیکلی صدای خش خش پلاستیکی کـه به همراه داشت درون فضای کوچه ی خلوت روستایی دور افتاده از توابع زابل شنیده مـی شد. کتک خوردن پسر از دختر هیکلی کم کم بـه خانـه نزدیک مـیشد، حس غریبی درون وجودش احساس مـی کرد، قدم هایش لرزان شده بود، نفس هایش بـه شماره افتاده بود و با هر قدمـی کـه به خانـه نزدیک تر مـی شد این حس درون وجود او افزایش مـی یـافت. کلید را بـه داخل قفل انداخت و در را باز کرد، دیگر دستهایش هم شروع بـه لرزیدن کرده بود، درون اتاق را باز کرد، با دیدن مادرش کـه در گوشـه اتاق نقش بر زمـین شده بود و در دهانش خون کف کرده خود نمایی مـی کرد کیسه دارو از دستش بـه زمـین افتاد و بسوی مادرش دوید و سر او را بروی پایش گذاشت اما مادر دیگر نفس نمـی کشید.
شـهلا ی نوزده ساله، با قامتی حدود صدو شصت و پنج سانتی متر، با موهای ، مشکی و کوتاه، ابرو های کمانی، چشمـهایی خمار، بینی قلمـی و زیبا ، لبهایی کشیده و سرخ با صورتی معصومانـه، پوستی بسیـار لطیف و شفاف، ساده و بی آلایش و بنا بـه عادت همـیشگی با ست مشکی د ر کنار مادر اشک مـی ریخت و به گذشته فکر مـی کرد. شـهلا درون خانواده ای شلوغ بزرگ شده بود. او فرزند مـیانی خانواده ای بود کـه پنج فرزند داشت. فرخ و وحید برادران بزرگتر شـهلا و زهره، سام بعد از او بـه دنیـا آمده بودند. پدرش قبل ها کـه جوان بود و زندگیش را بر سر قمار نداده بود گچکار ساختمان بود، اما از زمانی کـه از روی داربست بـه زمـین افتاد و به خاطر نداشتن پول عمل کمر و پا تنـها راه تسکین دردش را تریـاک مـی دانست بـه آن معتاد شده بود. با پای چلاقش گوشـه خانـه مـی نشست و با پولی کـه زنش از کار درون خانـه مردم بدست مـی آورد به منظور خود مواد مـی خرید و با این حال زنش جایی کبود نشده بر بدن نداشت و برادرانش بـه تبعیت از پدر روزها کوچه را متر مـید و شبها خانـه را وجب مـی د. شـهلا تنـها که تا پنج کلاس درون مدرسه درس خوانده بود و بعد از آن پدرش او را بـه همراه زنش راهی خانـه های مردم مـی کرد که تا پول عمل او زود تر بدست بیـاید. یک روز هنگامـی کـه شـهلابدنبال نان از خانـه بیرون رفته بود، بهمن دوباره سر راه شـهلاپیدا شد و همان حرف های تکراری را آغاز کرد. بهمن پسری بیست و هشت ساله همسایـه روبروی شـهلابا قدی بلند، لاغر اندام، چشمـهای درشت، بینی بزرگ، سبیل های چخماقی،های شکری، صورت لاغر و کشیده و یک سیگار کـه همـیشـه بر گوشـه لبانش بود. بهمن قبلا چند بار بـه خواستگاری شـهلارفته بود اما شـهلاهیچگاه او را مرد ایده آل مورد تجسم درون ذهن خود تصور نمـی کرد و او را بـه هیچ عنوان بـه رسمـیت نمـی شناخت. بهمن نیز دست از سر شـهلا بر نمـی داشت و هر بار بـه گونـه ای به منظور او مزاحمت ایجاد مـی کرد. درون نگاه بهمن برقی بـه چشم شـهلامـی خورد اما شـهلا آن روزها نفهمـیده بود کـه این برق به منظور چیست؟ شـهلا مثل همـیشـه بهمن را از سر راه خود کنار زد و براهش ادامـه داد.
به خانـه کـه رسید سریع بـه اتاقش رفت و لباس هایش را عوض کرد چون قرار بود آن شب یک خواستگار دیگر برایش گل و شیرینی بیـاورد. شـهلا از حمـید پرسید کـه چهی قرار هست به خواستگاری او بیـاید؛ حمـید با قهقهه زیـاد گفت حتما ناصر کفاش دیگه!!! شـهلا بـه خیـال خوشش کـه حمـید با او شوخی مـی کند. شب شد و همـه چیز آماده ورود شـهلابود، شـهلابا سینی چای کـه در دستش بود وارد اتاقی کـه خواستگار درون آن نشسته بود شد، اما بعد از وارد شدن بی اختیـار سینی چای کـه در دستش بود بر زمـین افتاد. بله خواستگار همان آقا ناصر، کفاش محله بود کـه اگر از زن اول اولادش مـی شد الان نوه اش همسن شـهلابود. شـهلا مدام از خود سوال مـی کرد کـه چراناصر کفاش بـه خواستگاریش آمده کـه ناگهان ضربه ای محکم بـه صورتش خورد، دست پدر شـهلاخیلی قوی تر از صورت نحیف شـهلابود کـه حتی با برگی کـه بر روی آن مـی نشست سرخ مـی شد. شـهلا بی جان بر روی زمـین افتاد و فقط کتک خوردنش را توسط پدر و برادرانش را کـه پا پی پا و کار پدرشان گذاشته بودند را مـی دید و حتی دیگر قدرت صحبت را نیز نداشت. ربابه مادرش با زحمت او را از زیر دست و پا درون آورد و به تنـها اتاق خانـه برد که تا شـهلا تلف نشود، ساعتی بعد وقتی شـهلاکم کم بهوش مـی آمد ازدعوای پدر و مادرش فهمـید مصرف مواد پدرش روز بـه روز بیشتر مـی شود و مادرش هم کـه بیماری قند و آسم دارد دیگر مثل گذشته نمـی تواند کار کند و آن پول کم کلفتی آنان را کفاف نمـی دهد و به همـین خاطر پدرش او را فقط بـه دویست هزار تومان کـه قراربود از ناصر کفاش بگیرد شـهلا را بـه عقد او درون آورد.
عشق بـه مادر و و برادر کوچکش کـه به نوعی شـهلاآنـها را از آب و گل درون آورده بود تحمل همـه چیز را به منظور او آسان کرده بود اما این دیگر چیز قابل تحملی نبود. فردای آن روز بهمن دوباره سر راه شـهلاحاضر بود ولی شـهلادیگر شـهلای دیروز نبود، او کـه اوج غربت را درون خانـه و در کنار پدر و برادرانش حس کرده بود و تشنـه یک جام محبت بود، بی اختیـار زودتر خود را بـه بهمن رساند و به او سلام کرد، بهمن کـه به اصطلاح خودش لوطی محل بود و خودش را خیلی تحویل مـی گرفت که تا به حال همچین حس مردانگی را بـه عمرش حس نکرده بود، جواب شـهلارا داد و با هم بـه راه افتادند، شـهلادیگر بهمن را همان بهمنی کـه دیگران با آن قیـافه عبوس کـه دیگران مـی دیدند، نمـی دید بلکه اورا بـه شکل فرشته نجات خود تصور مـی کرد. شـهلا نزد مادرش رفت و به او موضوع را گفت و مادرش چون راهی از این بهتر درون پیشش نمـی دید قبول کرد اما اصل کاری پدرش بود کـه قول شـهلارا بـه ناصر داده بود و با شنیدن بـه خواستگاری آمدن بهمن دیگر کنترلش از دستش درون رفت و شـهلاو مادرش را بـه گونـه ای زد کـه فلک بـه حال آن ها گریست. شـهلا کـه مـی دانست دیگر تاب تحمل کتک دفعه بعد پدر و برادرانش را ندارد با بهمن قرار فرار از خانـه را گذاشت و با اندک پولی کـه به زحمت آن را بعد انداز کرده بود، یک سری مدرک، عکس، و کمـی طلا کـه یـادگار دوران کودکی او بود و بدون خداحافظی با مادرش با بوسه ای کـه بر گونـه او، و برادر کوچکترش هنگامـی کـه خواب بودند زد اشکی کـه بر گونـه آن ها ریخت شبانـه با بهمن فرار کرد.
شب را که تا صبح درون راه زابل پا بـه پای بهمن چنان گوش بـه حرف هایش مـی داد کـه گویی تمام عمر منتظر شنیدن این کلمات بوده است. کم کم هوا روشن مـی شد و شـهلا بـه امـید فردایی آزاد بـه همراه بهمن درون ترمـینال بـه دنبال اتوبوسی کـه راهی بندر بشود مـی گشتند که تا بعد از آن بـه دبی بگریزند و زندگی خود را شروع کنند. نیم ساعتی گذشت و اتوبوس بندر پیدا شد. شـهلا و بهمن اولین مسافرانی بودند کـه سوار بر اتوبوس شدند که تا راهی خانـه عشق شوند، ساعتی گذشت و ماشین آماده رفتن شد.
شب هنگام بود کـه به بندر رسیدند و به دنبال جایی کـه شب را درون آن صبح کنند و فردایش بـه محضربروند، بودند کـه ناغافل موتور سواری کیف را از دست شـهلا ربود، شـهلا کـه انتظار داشت بهمن با آن همـه دبدبه و کبکبه حداقل بـه دنبال دزدان بدود اما با بی اعتنایی بهمن نسبت بـه این موضوع روبرو شد. با دور شدن موتور شـهلا خودش را درون مـیان یک شـهر غریب و از همـیشـه دورتر بـه آرزوهایش دید. وقتی بهمن از زبان شـهلا شنید کـه تمام مدارک و پس اندازش درون آن کیف بود ناگهان از این رو بـه آن رو شد و حسابی بهم ریخت. با کمال بی توجهی بـه ناله شـهلا بهمن راه خودش را ادامـه داد و با بی اعتنایی بـه او بـه این سو و آن سو حرکت مـی کرد، شـهلا بی هدف بدنبال تنـها تکیـه گاه خود مـی رفت. شـهلا کـه دیگر طاقت راه رفتن نداشت از بهمن خواست درون جایی شب را صبح کنند، بهمن شـهلا را بـه پارکی کـه در آن نزدیکی بود برد، شـهلا کـه دیگر طاقت حتی باز نگه داشتن چشمش را نداشت، سرش را درون حالی کـه از دیشبش غذای درستی نخورده بـه شانـه بهمن تکیـه داد و به خواب رفت.
هوا کم کم روشن مـی شد و شـهلا همچنانکه خواب بود، امای با دست بـه شـهلا مـی زد و از او مـی خواست کـه بلند شود، شـهلا ابتدا فکر کرد کـه بهمن درون کنارش، او را از خواب بیدار کرده، اما کمـی کـه چشمش را مالاند متوجه ی دیگر درون کنارش شد. دستپاچه بـه اطرافش نگاه مـی کرد و بدنبال بهمن مـی گشت، شقایق کـه قصد آرام شـهلا را داشت بـه او گفت دیشب ساعتی بعد از آمدنشان بهمن آنجا را ترک کرد. شـهلا با شنیدن این کلمات مات و مبهوت بـه خودش خیره شد و آنقدر خود را تنـها و غریب مـی دید کـه نمـی توانست سخنی را بر زبانش بیـاورد؛ شـهلا تازه فهمـیده بود مرده ای درون قبری کـه بالای آن ایستاده وجود ندارد و برق چشم بهمن هوس بوده و نـه چیز دیگر اما چه فایده کـه دیگر به منظور این صحبت ها دیر شده بود.
شقایق ی بیست ساله با قدی متوسط و اندامـی متناسب، موهایی کـه بصورت دم اسبی بسته بود، ابروهای کوتاه، چشم هایی سبز، بینی باریک، دها نی کوچک و لبانی زیبا کـه حاکی از فرم ژنتیکی او بود اما با چهره ای خسته و مظلومانـه، بـه شـهلا دلداری مـی داد و از او مـی خواست دیگر بـه آن موضوع فکر نکند. شـهلا دیگر چیزی به منظور از دست نداشت، فهم این موضوع کـه چطور درون دو شب هر آنچه داشته و نداشته از کفش بیرون رفته برایش غیر ممکن بود. شـهلا از خانـه فرار کرده بود کـه از دست پدر و برادرانش آسوده باشد، اما بـه یکباره رکب مردی هوس باز را خورده بود. تحمل این همـه درد کار ساده ای نبود، نمـی دانست حتما چه کاری انجام دهد. درون حال و هوای خودش بود کـه دوباره صدای شقایق را شنید. شقایق خودش را معرفی کرد و داستان این کـه چگونـه خام وعده های سر خرمن شده و به جای زندگی درون خارج مورد سوء استفاده چند لات لا ابالی قرار گرفته و آن ها او را درون اینجا رها د و رفتند و … . شـهلا با شنیدن داستان زندگی شقایق ته دلش آرام شد و با دیدن ی کـه شاید از او بدبخت تر باشد بـه خودش امـیدوار شد و داستان خودش را به منظور شقایق تعریف کرد و شقایق مدام بـه او دلداری مـی داد. شقایق گفت تقریبا چند ماهی هست کـه آواره این بندر هست و به شـهلا گفت فقط یک نصیحت مـی کنم “به خانـه پدرت برگرد و زندگی ملامت بار را تحمل کن” تنـها چیزی کـه در روزگار علاج ندارد مرگ هست و باقی چیز ها را مـی شود درست کرد. “هیچ کجا مانند خانـه خود آدم امن نیست، هر چند درون آنجا غریبه باشی، روزگار بی مروت بـه هیچ رحم نمـی کند، دنیـا بدون تو یـا با تو، با خوشی تو یـا با غم تو و هر چیز دیگر بـه راه خودش مـی رود و برای تو خم بـه ابرو نمـی آورد، اصلا نمـی فهمد کـه تو درون این دنیـا هستی یـا نـه …، این روزگار گرگ ها را ط کفتار مـی کند توکه مثل یک بره هستی و …”
صحبت های شقایق تمام شد اما شـهلا چیز زیـادی از این صحبت ها متوجه نشد. شـهلا نمـی دانست مـی تواند بـه شقایق اعتماد کند یـا نـه. شـهلا بعد از سکوتی چند دقیقه ای چون تنـها راه باقی مانده را اعتماد بـه شقایق مـی دانست با او همراه شد. شقایق با اصرار فراوان شـهلا قبول کرد درون این سفر همراه او باشد. مشکل اصلی شـهلا و شقایق نداشتن پولی بود کـه به وسیله آن بتوانند با آن سفر کنند. پا بـه پای هم مانند دو معشوقه بسوی جاده خروجی بندر مـی رفتند و با هم از بدی روزگار صحبت مـی د کـه در طول راه چند ماشین سواری برایشان بوق زدند اما وقتی موضوع بی پولی را فهمـیدند آن ها را سوار ند. دیگر بار یک کامـیون جلوی پایشان ایستاد، راننده پیـاده شد و خواست بـه آن ها کمک کند، شقایق بـه راننده گفت کـه به زابل مـیروند و هیچ پولی به منظور سفر ندارند، راننده کـه خود عازم شرق کشور بود با شقایق طی کرد درون صورتی آن ها را مـی برد کـه بتوانند خستگی سفر را از تنش درون بیـاورند، شقایق قبول کرد ولی گفت فقط حتما با او کار داشته باشد و نـه شـهلا. هر دو سوار ماشین شدند و راه افتادند. شـهلا کـه با آن اتفاقاتی کـه دیشب برایش اتفاق افتاده بود خواب درستی نکرده بود، درون همان ابتدا بـه خواب رفت. وقتی از خواب بیدار شد دید کامـیون درون گوشـه ای ایستاده؛ راننده و شقایق نیستند، با کمـی دقت متوجه صدای ناله پرده پشت سرش شد، پرده را کمـی کنار زد، بله، درست مـی دید. این صدای ناله شقایق بود کـه در زیر دست و پای یک غول هوسباز جان مـی کند. شـهلا با دیدن این صحنـه تازه متوجه منظور راننده شده بود، اما او مـی توانست چه کاری انجام دهد، حالش از روزگاری کـه در آن زندگی مـی کرد بهم خورد، سرش بـه شکل عجیبی درد گرفته بود، دیدن چهره مظلومانـه بهمراه چشم خیس شقایق او را دیوانـه مـی کرد اما او مـی توانست چه کاری انجام دهد؟ چند بار دیگر درون طول راه با چنین صحنـه ای روبرو شد و اینکه نمـی توانست کاری د بیشتر از همـه دیوانـه اش مـی کرد، یک بار هم کـه راننده دستش را بسوی او انداخت اما با ممانعت شقایق و شیون او دست از سرش برداشت.
آفتاب درون وسط آسمان بود کـه به نزدیکی های زابل رسیده بودند، با اشاره ماموران ماشین توقف کرد، شـهلا و شقایق کـه پشت پرده بودند متوجه چیز زیـادی نشدند؛ فقط همـین را فهمـیدند کـه بار کامـیون قاچاق است، صدای راننده کامـیون بود کـه این دو را صدا مـی زد و از آنـها خواست که تا پیدا شوند. شـهلا و این بار شقایق هم متوجه این کـه چرا راننده کامـیون آن ها را بـه ماموران داده نشدند اما معلوم بود این مساله با بار قاچاقی کـه راننده کامـیون داشت یک ربطی بهم دارند. ماموران شـهلا و شقایق را بـه داخل اتاق حاجی بردند، حاجی مردی شصت هفتاد ساله، با موی کم و ریش زیـاد جو گندمـی، ابروهای کلفت، چشم هایی درشت، بینی کوفته، دهانی کج و کوله با دندان های زرد، قدی بلند و هیکلی درشت اندام؛ حاجی با دیدن این دو از اتاق بیرون رفت و به همکارانش صحبتی کرد و راه افتاد، از دو سربازی کـه در کنارش بودند خواست شـهلا و شقایق را بیـاورند. حاجی شقایق و شـهلا را بهمراه دو سرباز سوار بر ماشین دولت کرد و راه افتادند. ماشین نزدیک یک خانـه پارک کرد، حاجی زودتر پیـاده شد، کلید را درون داخل قفل انداخت و در را باز کرد، سپس با اشاره بـه سربازها فهماند کـه شـهلا و شقایق را بیـاورند.ی بغیر از این پنج نفر درون خانـه نبود. حاجی درون حالی کـه لباس هایش را درون مـی آورد رو بـه شـهلا و شقایق کرد و به آنـها گفت اگر ان خوبی باشید و به من خوش بگذره دیگه شما را تحویل بهزیستی نمـی دهم و رهایتان مـی کنم. شـهلا و شقایق با شنیدن این کلمات شوکه شدند، این دو آمادگی شنیدن هر حرف دیگر را از حاجی داشتند الا این حرف، برق هوس و درون نگاه حاجی موج مـی زد. حاجی اول شقایق را صدا کرد ولی شقایق گفت حاضر هست بمـیرد و دوست ندارد حتی دست حاجی بـه مرده او نیز برسد، حرف های شقایق تمام نشده بود کـه حاجی محکم توی گوش شقایق زد و نیمـی از صورتش سرخ شد، ولی شقایق دست بردار نبود و حاضر نبود این ننگ را تحمل کند. حاجی مـی خواست دستش را دور گردن شقایق بیـاندازد کـه با مقاومت تحسین برانگیز شقایق روبرو شد. حاجی شقایق را روی زمـین انداخت و چند که تا لگد بـه او زد و به سربازان گفت این بچه سرتق مال شما، این تحفه ای نیست کـه بخواهم خودم را بـه زحمت بیـاندازم، صدای ضجه شقایق زیر بدن دو سرباز وطن کـه از خود دفاع مـی کرد واقعا زیبا بود اما چه فایده یک دست صدا ندارد. شـهلا با دیدن این صحنـه بـه یک باره بر زمـین خورد، صدای نفس زدنش تند شد، حاجی بـه سمت شـهلا آمد، شـهلا دیگر حتی قدرت از زمـین برخاستن را نداشت، حاجی او را بغل کرد و روی تخت انداخت، هنوز صدای ضجه و ناله شقایق زیر بدن های دو هوسران مـی آمد، تجسم بدن لطیف و نحیف شـهلا کـه حتی جای برگ گل بروی آن مـی ماند زیر بدن پر از پشم و بزرگ حاجی واقعا سخت بود، با فشاری کـه بر قفسه شـهلا آمده بود و از طرفی بوی بد دهان حاجی او بـه سختی نفس مـی کشید، شـهلا بـه حاجی با گریـه التماس مـی کرد کـه او هست ولی بالای حاجی بـه جایی رسیده بود کـه با ضربه بـه بدن نحیف شـهلا مـی زد. درون همـین حال ملحفه سفید تخت سرخ شد و حاجی روبه سربازها کرد و گفت خانوم باکره هم هست. درون همـین حال بود کـه شـهلا بیـهوش شد، ساعتی بعد کـه بهوش آمد دید اثری از چهار نفر دیگر نیست و تمام درها قفل و پنجره ها حفاظ دارد.
دیگر خورشید درون حال غروب بود کـه صدای باز شدن درون آمد، تمام وجود شـهلا را ترس فرا گرفت، حدس شـهلا درست بود حاجی بود کـه در را باز کرده بود بـه سمت شـهلا آمد و گفت چون خوبی بودی تو را چند وقت مـی خواهم پیش خودم نگه دارم. شـهلا شروع بـه گریـه و خواهش کرد کـه حاجی او را رها کند، اما تمام وجود این مامور ایران زمـین را فرا گرفته بود و گفت اگر بدی بشوی مثل دوستت تو را بـه بهزیستی مـی برم کـه ناگهان صدای هق هق گریـه شـهلا بیشتر شد و بر زمـین افتاد چون قبلا شقایق بـه او گفته بود اگر روزی بـه بهزیستی برود حتما مـی کند چون مـی دانست بهزیستی چطور جایی است. حاجی دوباره شـهلا را با خود بـه اتاق برد. دو ماهی بهمـین منوال گذشت، درون این مدت شـهلا چندین بار خواست اقدام بـه خود کشی کند اما فقط دوباره دیدن چهره مادرش تحمل این درد و رنج را به منظور او قابل تحمل مـی کرد، هر بار بـه شقایق یگانـه دوستی کـه در تمام زندگیش دیده بود فکر مـی کرد حال غریبی بـه او دست مـی داد، چندین بار هم بـه فکر انتقام از حاجی افتاد اما چطور مـی توانست این کار را انجام دهد. غروب یکی از روزها حاجی بـه همراه ی دیگر وارد خانـه شد و به شـهلا گفت ماموریت تو دیگر تمام شده و مـی توانی بروی، با شنیدن این جمله انگار کـه خون تازه ای بـه رگ های پوسیده شـهلا تزیق شده باشد، شـهلا نگاهی از روی دلسوزی بـه کی کـه تازه آمده بود و از چوب فلک بی خبر بود انداخت و با آنچنان لذتی بیگانـه راه باقیمانده که تا روستا را طی کرد، حال عجیبی داشت، دم دمای غروب بود کـه به روستا رسید، انگار درون و دیوار روستا از مصیبتی بس عظیم تر از آنچه بر سر شـهلا آمده سخن مـی گفتند، از دور بهمن را شناخت، هر چه بـه او نزدیک تر مـی شد حس انتقام درون او بیشتر مـی شد، بـه نزدیکی بهمن کـه رسید، آب دهان را بر صورتش پرت کرد و خواست درب خانـه را بزند کـه متوجه سیـاهی روی دیوار شد و دری کـه نیمـه باز رها شده درون اتاق را کـه باز کرد با بدن نیمـه جان مادر روبرو شد، مادر با دیدن شـهلا لبخندی زد اما نتوانست از جایش بلند شود و ش را درون آغوش بگیرد. شب که تا صبح ربابه با شـهلا درد دل کرد.
ربابه بـه شـهلا گفت: کتک خوردن پسر از دختر هیکلی “از همان موقعی کـه تو رفتی بخاطر کتک های پدرت دیگر نتوانستم از جایم بلند شوم، چند روز بعد برادرانت را کـه تریـاک حمل مـی د، بازداشت د، بعد پدرت به منظور جور شدن خرج عملش زهره را بزور بـه عقد ناصر کفاش درون آورد، اما بخاطر مصرف زیـاد سکته کرد و مرد، سام هم الان با ت زندگی مـی کند، چون نتوانستند دوری هم را تحمل کنند، مادر گفت کـه بهمن درون محل چو انداخته کـه تو قصد اغفالش را داشتی اما او اغفال نشده و تو با شبکاری پول درون مـیاوری و زندگی مـی کنی و در آخر گفت من مانده ام و تقاضای مرگ زودتر را کـه از خدا هر روز التماس مـی کنم. صحبت های مادر که تا سپیده صبح بطول انجامـید اما درون این مدت شـهلا هرگز از سرنوشتش بـه مادر هیچ نگفت. صبح شـهلا از خانـه بیرون زد که تا برای مادر دارو یـا همان انسولین تهیـه کند. درون راه بـه صحبت هایی کـه مادرش کرده بود فکر مـی کرد کـه اگر او فرار نمـی کرد شاید حالا پدرش زنده بود یـا زهره روزگارش با پیرمردی کـه در حال مرگ هست طی نمـی کرد یـا شاید مادرش بـه این روز نمـی افتاد یـا برادرش سربار دیگران نمـی شد، با خود فکر مـی کرد کـه شاید بتواند گذشته را جبران کند کـه به شـهر رسید اما مگر کدام داروخانـه بدون پول دارو بهی مـی دهد، درون یکی از داروخانـه ها پسر جوانی کار مـی کرد بـه شـهلا پیشنـهاد ذلت درون برابر دارو را داد، شـهلا بعد از فکر چون راهی را جز استفاده از اسلحه برهنگی نداشت قبول کرد و جان مادرش نیز بـه وجود این داروها احتیـاج دارد، بعد از اتمام کار لبخندی تلخ بر گوشـه لبانش نقش بسته بود و پای چپش را جای پای راست قرار مـی داد و مدام این کار را تکرار مـی کرد. صدای خش خش پلاستیکی کـه به همراه داشت درون فضای کوچه شنیده مـی شد. کم کم بـه خانـه نزدیک مـی شد، حس غریبی درون وجودش احساس مـی کرد، قدم هایش لرزان شده بود، نفس هایش بـه شماره افتاده بود و با هر قدمـی کـه به خانـه نزدیک تر مـی شد این حس درون وجود او افزایش مـی یـافت. کلید را بـه داخل قفل انداخت و در را باز کرد، دیگر دستهایش هم شروع بـه لرزیدن کرده بود، درون اتاق را باز کرد، با دیدن مادرش کـه در گوشـه اتاق نقش بر زمـین شده بود و در دهانش خون کف کرده خود نمایی مـی کرد کیسه دارو از دستش بـه زمـین افتاد و بسوی مادرش دوید و سر او را بروی پایش گذاشت. اما مادر دیگر نفس نمـی کشید. بـه اطرافش نگاهی انداخت و خود را درون اوج غربت حس کرد، دیگر دلیلی به منظور زنده بودن برایش وجود نداشت، سرنگ انسولین کـه با ضجه، زجر و ذلت از داروخانـه گرفته بود را مسلح کرد، روح مادرش را درون بالای سرش احساس مـی کرد کـه او را فریـاد مـی زد وسرنگ را بـه رگ دستش زد و به پدرش پیوست.
چند روز بعد درون روزنامـه “”” بـه نقل از حاجی … فرمانده منکرات و پلیس زابل نوشته شده بود شـهلا … و بد کاره بخاطر سوء ظن بـه مادر (او را عامل رسوایی درون محل مـی دانست) ، او را از پای درون آورد و سپس خود کشی کرد “””
[با اینترنت » شـهلا ی ؟! کتک خوردن پسر از دختر هیکلی]
نویسنده و منبع: خسروبیگی | تاریخ انتشار: Mon, 30 Jul 2018 21:48:00 +0000